انگار دیروز بود تو پیامرسون پامو گذاشتم گیج و سرگردون آدما همه غریبه بودن حرف زدن باشون نبودش آسون *** بعد مدتی دوست شدیم با هم روزا به شادی شبا رو با غم هر کدوم شدیم یه سنگ صبور از غما گفتیم از شادیا هم *** یکی با فیداش جمعو می خندوند یکی حال نداشت لایکو می چسبوند اعتیادمون کم کم شد زیاد هرکی میومد تا آخر می موند *** پیدا می شد گمشده ها تو یه آن می گید کجا؟ تو کاربران آنلاین تو اتاقا همهمه غوغا می کرد تو رو خدا شما! شما هم بیاین *** پیامرسان شده الان پارسی یار پارسی بلاگیا که نیستن بیکار هرکی یه گوشه ای به کاری مشغول اسمِ نوشتن و که اصلا نیار *** ما هم که چند ماهیه وب تعطیلیم از هم بلاگیا راستش کمی خون دلیم کمتر میایم تا غممون فاش نشه دیگه نمیگیم که چی شد؟ الکی مثلا عاقلیم! *** پارسی بلاگ یادگاریش زیاده یکیش همین دوستای صاف و ساده شکر خدا همیشه با هم هستیم حال دلِ آفتابـــ هم ابر و باده:) پ.ن: دیروز وبلاگم 5 ساله شد... حرف زیاد بود اما منصرف شدم از گفتن خیلی هاشون... 9 شهریور روز قزوین هم بود حالا دلیل مصادف شدن روز تاسیس وبلاگم و این روز رو نمیدونم: دی دوستای خوبی اینجا پیدا کردم که میخام از همشون تشکر کنم همینجا و به ترتیب آشناییم اسماشون رو میبرم خیال من، عمومی نغمه خانوم، Maryam، یه روز خوب میاد، هور، شمیم دوست راستی ببخشید بابت شعر درب و داغونم... خیلی جاها از وزن خارج شدم... فقط یه دل نوشته حسابش کنید:) و السلام شرقی ترین افق آنقدر شرقی که دست هیچ حسودی به خط ممتد مژگانت نرسد و از همان بالاها طلوع را فریاد کن بر همه ی دل خستگی ام بتابــ... برایم ترجمه کن... ابهام حبس شده در نگاه مه آلودت را... که جان به لبم آورده... اصلا تفسیر کن برایم شرقی بودن را... همین فرمول را که روزی صدها بار در گوشم زمزمه می کنی: نور مساوی است با چشمانِ شرقیِ تو به توان بی نهایت، برایم بشکاف... همان که به گمانم به شوخی می گویی: نسبیت با همه دبدبه و کبکبه اش پیش آن لنگ انداخته... آنقدر دووور که حتی یک آن، اندیشه ی چنگ زدن به گوشه ی پیراهنت هم، به ذهن هیچ رقیبی خطور نکند! و به همان اندازه دست یافتنی باش... برای لحظه هایی که به خیالم ندارمــ ــت... مباد که راز موهایم را برای باد سرگردانی بگویی... که دیگر فاشم می کنی و خود سرگردان کوچه های بی قراری... بر باد رفتگی ام را ذره ذره آه می کشی... من خود یک پا فرهنگستان نانوشته ام... که تو... فقط تو... باید کشفم کنی... پ.ن: (1) می دزدم // نگاهم را // این روزها // از هرچه که نباید ببینم و می بینم // و روحم را خط خطی می کند // همین دیدن های ل ا م ذ ه ب... (2) آرومم گاهی... با نوشتن... شاید فقط همین... تو لبت خندیــد و رازِ خوشبختــی . . . دو قدم شــد نزدیک مهربانـی گل کرد... لای گلهــای حیـاط... همه ی هستــی غرق در حـس دل انگیزِ تفاهـم شد... با همین یک لبخند دلِ تبدارِ چکاوک لرزید... عرق شرم زپیشانیِ شبنم غلطید... آفتابــ هم همه پرتوِ خود را... به تن سرد شقایق بخشید... غنچه مات و مبهوت... کوچه مان شد خوشحال... من نگاهی دیدم سرشار... از هیاهوی غزل های پر از ابهامی... که مرا می برد به بن بست خیال... مثل یک رؤیا بود... مثل دل دادن... به صدای نفسِ خیسِ یک رود... وسط همهمه ی شادی باغی... که به خود می بالد از حیاتی پربار... در همین رؤیا بود... گوئیا یک آن... همه ی عمق وجودم گشت فریاد... ولی.. از سکوت مبهم چشمانت... همه ام شد تنها... یک آهـــ... پ.ن (1): قرار بود این یه پست نوستالژیک باشه.. اما خب... پ.ن(2): این گیج نوشت ها همچنان داره به ذهنم هجوم می آره... پ.ن(3): میشه دعا کنید... برای مادر نازنینم؟ تو کجایی؟! که ببینی... برقِ چشمان بهار هم... تو را می خواهد و هنوز... در تپش های زمان درگیر است... تنِ مستِ گل سرخ... با تو من ثانیه در ثانیه فروردینم ... بی تو اما... فصلِ بی برگی... چهار فصل من است... آسمانی پرِ بغضم ... چشم هایم... همچو یک دشت کویر... تشنه ی باران است... مثل معصومیتِ ابر بهاری هر دم... همه ام می بارد... قدرِ یک اروند... جذر و مد دارم من با تو من یک افق پر ز طلوع... غرق در روشنی و ایمانم بی نهایت امّید... توشه ی دستانم... به غمِ گمشده در چشم خمارت سوگند... زندگی با تو... همهمه ای شیرین است... برق لبخند لبانت را... قاب میگیرد مهتاب... فارغ از چشم حسودان، هر شب... بی تو اما... گم شدن در... حجم خاکستریِ خاطره ها... کار هر روز من است... می شوم هر لحظه... نقطه ای مبهم در سرانگشت زمان... ذره ای سرگردان... واهمه دارم از فردا... باش تا آنی... پر شوم از... جرعه ای آرامش... آخرش یک روز... یک ثانیه هم از عمرم که باقی مانده باشد کِز می کنم در دنج ترین گوشه ی نگاهت و با تو می سرایم شعرِ نابِ بـ ـاران را... یک جوری جا خشـک می کنم در مردمک چشمانت... که یکجا خشکــت بزند از این همه حضور!... جوری که ندانی من هستم یا اشک که اینگونه بر تو می بارم... آن وقت اگر دلت خواست مرا بیرون کنی... مرد بودی گریه کن! آخرش یک روزی بیدار می شوم از این همه رؤیا... و همه ی کابوس ها را نقش بر آب می کنم می شوم واقعیـتِ مطلق!... آن وقت اگر دل داشتی کمی رؤیا بباف... برای یک روز هم که شده همه ی خودم را حبس می کنم در جذبه ی یک نیم نگاه... آنچنان که مات بمانی از هجوم ناگهانی یک دنیا آرامِــش... آن وقت اگر توانش را داشتی نگاهت را از من بگردان... پ.ن: می شود...آخرش یک روزی... فقط و فقط اگر از قدرت آفرینش تخیل در یک اسفندی چیزی بدانی... چشمانش را گشود داشت اذان می داد احساس می کرد سبک شده شبیه گنجشگکی مشتاق پرواز می خواست اوج بگیرد آنقدر برود تا به خدا برسد بر لبانش تبسمی آرام جاری بود بر سجاده اش جای گرفت با آنکه می دانست همه ی اینها خواب بوده.. ولی قلبش لبریز از شادی بود نماز عشق برپا کرد... و چشمانش بر سر سجاده آرام گرفتند . هوا کمی روشن شده بود که پنجره را گشود... ذرات مه ناگهان بر صورتش دویدند... نگاهی به شمعدانی های لب پنجره انداخت و با خود گفت: شما چرا این همه خندانید داشت می رفت صدای کو کو شنید برگشت و لبخندی زد و گفت: بی قراری نکنید سلامتان را به کبوترانش خواهم رساند... باران هم سرآسیمه آمد به بدرقه... و پشت سرش قطراتی از محبت خویش پاشید... قطار رفت و خیلی از آرامش را با خود برد... . قلبش آنقدر تند می زد که کم مانده بود از سینه بزند بیرون پاهایش سست بود قدم هایش می لرزید سر به زیر انداخته بود یک آن احساس کرد دیگر توانِ قدم برداشتن ندارد چمدان از لابلای دستانش سر خورد... آرام آرام سرش را بالا گرفت آنچه می دید قابل وصف نبود دست به سینه ایستاد و بغضش شکست و زیر لب گفت: دیدی آخر آمدم :"( السلام علیک یا شمس الشموس و یا انیس النفوس سلام بر تو ای امام رئــوف ای شاه طـــوس
Design By : Pichak |