سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























شب خوش چقد دلگیر بود امشب

 

نمی دونم از کجا شروع کنم

دلم گرفته

نزدیک چهار ساله وبلاگمو دارم...

و حدود دو ساله به پیامرسان رفت و آمد می کنم...

تو این مدت دوستان با ارزشی پیدا کردم و خیلی چیزها ازشون آموختم.

اما دوره ای رسیده که خیلی نامهربانی ها رایج شده تو این محیط...

به همدیگر تهمت می زنیم و فراموش می کنیم: چون این محیط مجازیه!

و نمی بینیم که حرف هامون چه تأثیری به طرف مقابلمون گذاشته،

 نمی بینیم که دلگیره!

 نمی بینیم که دلش شاید شکسته،

همچنان خودمون رو بر حق می دونیم و غافل از همه ی این ها به دنبال به رخ کشیدن دین و ایمون خودمونیم..

 میگیم خدا مهربونه درست، می بخشه، اما حق الناس رو فراموش کردیم...

فراموش کردیم بهای دل های شکسته رو... خیلی وجهه ی خوبی هم داریم در بین دوستان!...

چقدر راحت فراموش می کنیم چطور روح هم رو آزار دادیم... و به روی هم لبخند می زنیم : ) انگار کن که نه خانی اومده نه خانی رفته!

هرچی چشممون می بینه قبول می کنیم و بدون تحقیق در موردش طرف رو می بندیم به رگبار تهمت و حتی از گفتن اون در فضای عمومی ابایی نداریم...

تا یک عیب یا گناهی از هم دیگه می بینیم اون رو از لیست دوستان خارج می کنیم یا به بدترین شکل باهاش برخورد می کنیم...

حتی به خودمون اجازه میدیم بهشتی و جهنمی ها رو تعیین کنیم!!!...

بابا ما که دیگه استغفر الله از مولامون بالاتر نیستیم که خطاب به جناب مالک اشتر می فرمایند:

«   ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی»

خیلی حرف ها تو دلم موند و ماسید...

ولی بی خیال

یادمون باشه داریم روزه می گیریم ازمون راضی باشن...

*

*

*

در چشمهای خسته ی من موج می زد...

اشکی مردد که بریزد یا نریزد


خندیدم و خندیدم و خندیدم آری...

آنقدر خندیدم به ظاهر...تا نریزد

 

(وحیده افضلی)

 

------------------------------

پ.ن1: اول از همه خطاب من به خودم هست و خودم رو از این برخوردها بری نمی دونم

پ.ن2: به عنوان خواهر کوچکتر واقعا لایق نصیحت دوستان نیستم و این صرفا یه دل نوشت یا میشه گفت شکوائیه بود:(

 

پ.ن3: أستغفر الله ربی و أتوب إلیه

خیلی خستم از اینجا شاید دیگه نیام......


نوشته شده در سه شنبه 93/4/10ساعت 2:35 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

آقا دلم گرفته

در روزگــار آدمک های برفــی...

در جنوبگانی از دلتنـگی

با احساس های یخ بسته ی زیر صفــر...

آقای خوبی ها

تو را کم دارم ...

دلمرده ام مسیحــم

هبوط توام آرزوســـت...

کلاف سر در گمــم

اسیر پیــچ و تاب زندگــی...

لبریـــزم از ظلمــات

تو سـراج منیرم باش...

آقا هوای دلم سخت ابری است

دلگیــرم از زمین از زمان

لختی بر این هوای ابری ام طلوع کن...

در گیر و دار دلواپسی زمین

آقا دمی برای دلــم ظهــور کــن...

بیا و این زمستان را

عبور کن پر ز نور کن...

ظهــور کن...

 

----------------------

 

آقا از این کمترین قبول کن:"(


نوشته شده در شنبه 93/4/7ساعت 2:29 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


 

تو چرا

تو که دردهایم را خوب می فهمی

تو که تا عمق دردهای من نفوذ کرده ای

با تو خو گرفته اند

همین دیشب همه شان را با تو قدم زدم

همه شان را با هم قلپ قلپ سر کشیدیم

لعنت به همه شان

واژه هایم را به سرقت برده اند

شده اند هووی من

گاهی اوقات نمی فهمم من دردم یا درد من

فقط می دانم با هم  هم زیستی داریم

آن هم از نوع مسالمت آمیزش

فقط نمی دانم چرا

شب که می شود

تمام بودنم درد می کند

ولی تو به رویشان نیاور

دلشان می شکند

هم نشینان خسته ی حجم بودنم

فقط کمی حسودند

نمی دانم چرا

وقتی تو می آئی

لجشان می گیرد

و بعد از رفتنت تلافی اش را سر من در می آورند

آخر آنها هم دیواری کوتاه تر از  " من "  پیدا نمی کنند

این بار که بیایی

می خواهم دستشان را بگیرم و بیندازمشان بیرون و یک "آخیـــــش" بگویم

 از ته  دل

می دانم دلشان می شکند

ولی مهم نیست به یک لحظه با تو بودن می ارزد

خوبِ  من

-----------------

گیج نوشت

تصویر هم ندارم

 

از درد که نمیتوان عکس گرفت؟میتوان؟


نوشته شده در سه شنبه 93/3/13ساعت 12:26 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

باز هم خواب دیدم

تمام کوچه های بی قراری را با خیالت قدم می زدم

شمعدانی های احساس از پنجره آویزان شده بودند

پیچک ها چشم چرانی می کردند

صدای پاهایت که در گوش سنگفرش ها می پیچید

کوچه جان تازه به خود می گرفت

و روح حیات در تک تک ذرات آن طنین انداز می شد

شب هم که باران زده و

همه چیز محیا بود برای

آمــــدنت

آنک آسمـــان به احترام تو سکوت کرده

و مــاه از نگاه خویش نقشی بر آب زده بود

همه و همه چشم انتظار تو بودند

باز هم بی اختیار چشمانم را بستم

صدایت در گوش جانم پیچید

و باز هم

چشم گشودم...

تو رفته بودی

----------------------------

آ ف ت ا ب


نوشته شده در دوشنبه 93/2/1ساعت 4:33 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

وسعت آسمان را

در نگاهت دیدم

در جهنم دنیا گرفتار بودم

نجاتم دادی

خالصانه

بی ریا

در چشمانت گرمای خورشید را دیدم

نه!

خورشید در برابر چشمان بخشنده ات زانو زده بود...

وسعت دریا را در قلبت لمس کردم

نه!

دریا در مقابل قلب تو

جویباری بیش نبود!

عظمت نگاه تو معجزه ای الهی است

برای خودت پیامبری شدی!

و قلب زنگار گرفته ام را شفا بخشیدی

ماه را همچون کودکی در بر گرفته ای

خاستی تا همیشه آسمانش باشی...

همه نور شدی و بر او تابیدی

بدینسان بود که ماه شد ماه و دلبری کرد

بی آنکه بداند روشنایی و نور وجودش از توست...

----------------------------

پ.ن: پیامبرم باش


نوشته شده در پنج شنبه 93/1/21ساعت 4:54 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

تو را گم کرده ام

امروز و

حالا لحظه های من 

گرفتار سکوتی سرد و سنگینند

و چشمانم

که تا دیروز

به عشقت می درخشیدند

نمی دانی چه غمگینند

چراغ روشن شب بود

برایم

چشمان تو

نمی دانم چه خواهد شد

نمی دانم چه خواهد شد

پر از دلشوره ام

بی تاب و دلگیرم

کجا ماندی

کجا ماندی که

من بی تو

هزاران بار در لحظه می میرم

 

کجا ماندی...

------------------------------

هزاران بار می میرم...


نوشته شده در پنج شنبه 93/1/14ساعت 10:40 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

هوای بهاره
میگن عید اومده
میگن بهاره
هزار و سیصد و چند؟
انگار چند ساله نیستم...
یه ثانیه نبودن تو
یعنی سال ها زندگی کردن در خلأ...
سالها گیج زدن در برزخ زندگی...
راستی امروز آسمون ابری بود! : )
مهتاب بود یا نبود؟
نمی دونم... چندان فرقی نداره
به تو فکر کردم... به باد و بارون... به آسمون... به مهتاب
باز چشمام بسته شد...
غرق خیالی دور شدم...
دور بود اما نزدیک... یادت هست که؟!
محاله یادت رفته باشه...
خاطرات خیلی نزدیک...
سرم گیج می ره امروز و دیروز...
روزای اسفندی...
روزای مهتابی...
راستی امروز برات اسفند دود نکردم هنوز...
و إن یکاد نخوندم برات فوت کنم...
کلی کار دارم...
به تو فکر کردم... که بارون بباره
بارون بارید.. اما حالم خوب نشد... راستی چرا؟

http://www.uploadax.com/images/98878045867402825960.jpg

باید به تنهایی عادت کنم اما ...
باز سرم گیج می ره...
انگشتام رو دکمه های کیبورد می لرزه...
تب دارم...
باید دراز بکشم رو به آسمون...
تنها دارائیم از این دنیا
و چه دارائی بزرگی
سهم من از زندگی
--------------------------------------
پ.ن: خدا رو شکر که یه اسفندیم
و توی تصوراتم همونی رو میبینم که دوست دارم

 


نوشته شده در شنبه 93/1/2ساعت 11:59 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak