سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























زندگی جاریست

    در تن یخ زده ی بهمن ماه

           در شب تاریکی که بر آن تابیده است

                 روی قرصِ یک ماه...


پشت پلکِ اسفند رویشی در راه است

زندگی می خندد

   پشت پرچین بهار

      در پس کوچه ی نور

         لابلای گل سنبل گل یاس...


گوئیا می بینم

      مادرم با لبخند سفره ای می چیند

               که در آن نان و بساطِ... عشق و امّید براه...


و خداوند در این نزدیکی

         بر حوالی زمین

              می کند از سر لطف خداوندی اش هر لحظه نگاه


و زمان منتظر مطلع فجر

        سپری می شود اما جانکاه

                شاید آن روز گشایش

                               روز آغازِ  زمین

                                     آنقدر دور نباشد دیگر

 و قدم بگذارد بر...

       چشم رنجورِ زمین

             ناگهان حضرت ماه... 


نوشته شده در چهارشنبه 95/11/27ساعت 10:42 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

با توجه به اینکه حقیر مدتی افتخار همکاری با مجله پارسینامه را داشته و با مطالب تولیدی مختلفی سر و کار داشته ام، در مورد نگارش متون ادبی چند نکته به نظرم می رسد که صلاح دیدم به هم بلاگی های خوبم منتقل کنم:

- حس:

      نوشتن حس می خواهد. اگر حس به واژه ها تزریق نشود دیگر زنده نیستند، واژه ها که زنده نباشند متن پویا نمی شود و خواننده با دیدن متن ناپویا دل زده می شود از واژه ها، از متن، اصلا از خواندن!

واژه ها باید در تار و پود ذهن خواننده بنشینند و إلا درِ نوشتن را باید تخته کرد -ولو برای مدتی اندک- و به ذهنِ نگارنده، فرصت بازسازی داد.

حسِّ نوشتن، مانند برف بموقع زمستانی است که در دل زمین خشکیده می نشیند تا دیگر بار بهاری از آن زاده شود و مشام زندگی را مدهوش خود کند. حس نیز باید در دل و جان کلمه بنشیند و خواننده را مجذوب کند.

 

- ظاهر مطلوب:

      داشتن ظاهری مطلوب از ضروریات یک متن خوب است. نویسنده چنان باید با مهارت واژه ها را در کنار هم قرار دهد که بشود گفت: «هلو برو توگلو»  : ) آنقدر که بشود مثل چایی خوش طعم آن را سر کشید. نویسنده باید بداند که هر واژه را دقیقا کجای متن جاگذاری کند تا متن جلوه ای زیباتر بیابد.

 

- خلاقیت:

      شاید بشود گفت بدون این عنصر دیگر نویسندگی مفهوم خود را از دست می دهد. اصلا با این عنصر است که متن آفریده می‌شود. خدای ما خالق است و این صفت خداوندی می تواند در مخلوق تجلی پیدا کند. همانطور که یک انسان می تواند از درون خویش انسانی بیافریند. در نویسنده هم این قوه ی زیبای الهی در آفرینش یک متن تجلی می یابد. نویسنده باید بکوشد در فرایند نویسندگی خلاقیتهایی از خود نشان دهد و از اصطلاحات نو و مفاهیم خلاقانه استفاده کند و خلاقیت ذهنی خویش را به نمایش بگذارد.

 

- هدف، محتوا و مفهوم:

      نویسنده باید از خلق یک اثر در پی هدفی باشد و بخواهد مفهومی را به خواننده منتقل کند. محتوای متن باید دارای بار و ارزش ادبی باشد و از لحاظ مفهومی اثر گذار در خواننده. حواسمان باشد نکند خدای نکرده به جایی برسیم که هر چه به ذهنمان می آید را روی کاغذ بیاوریم و بگوییم خب این هم یک متن جدید.

 

انتهای پیام/م. سعیدی

 

 

پ.ن: در ابتدا می خواستم فقط در مورد حسِّ متن صحبت کنم و قصد نداشتم موارد را به تفکیک بیان کنم چون خود را صاحب نظر در این حیطه نمی دانم. این فقط دغدغه ای بود که می خواستم به عزیزانی که به دنبال پیشرفت در نویسندگی هستند منتقل کنم چرا که در پارسی به تازگی شاهد متن‌هایی هستیم که علی رغم تلاش و زحمت نویسنده، آن حسِّ خوب را به آدم منتقل نمی‌کنند و بنده بشخصه از این مسئله ناراحتم.


نوشته شده در شنبه 95/10/4ساعت 2:25 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


از یک زمانی به بعد...

آدمها سکوتت را بیشتر دوست دارند. آدمها خوب بلدند کاری کنند که نگاه کلماتت را از آنها بدزدی تا در پس گلویت بماسند و الفبای سکوت بر متن زندگی ات دیکته شود...

 

از یک زمانی به بعد...

دیگر نم نم باران هم حالت را خوب نمی کند. دیگر انگار نمی شود که آن آدم سابق بشوی. چنان ذره ذره دچار تغییر می شوی که حتی خودتت هم نمی فهمی .. یک آن به خودت می آیی می بینی دیگر این "خود" ت را نمی شناسی. از بس این کلمات لعنتی در گلویت حبس شده اند جز سکوت چیزی بر زبانت جاری نمی شود.

 

از یک زمان به بعد...

دیگر بر چشمانت که با آدمها حرفـ ـها داشت... مُهر سکوت می زنی. دیگر از آن پنجره های تبدار هم خبری نیست... پنجره چیزی نیست جز دو دریچه که در یک قاب، همدیگر را به آغوش فراموشی کشیده اند و زنگار خاموشی بر جانشان نشسته...

 

از یک زمانی به بعد...

قلمت دیگر یارای نوشتن ندارد... فقط باید بگذاری واژه ها بغض شوند و به گلویت چنگ بزنند و با تنهایی ات کلنجار روند... و با زبان بی زبانی به تو تلنگر بزنند که تو دیگر آن آدم سابق نیستی. گویی گوشه ای از خودت را در جایی از گذشته، در میان خاطراتی مبهم جا گذاشته ای که دیگر برگشتنی نیست...

 

آدمها خوب بلدند چطور و چه زمانی روحِ احساس را در تو بکشند و آن وقت راحت متهمت کنند به بی روح بودن... به بدقلق بودن... به سخت بودن!

 

درست در این زمان است که وجود خدا را بیشتر احساس می کنم. احساس می کنم وقتی همه پشت آدم را خالی می کنند آنجا همان نقطه ای است که به خدا می رسم و قلبا حس میکنم هوایم را دارد و راهی برایم باز کرده برای نزدیک شدن به خودش، به خودش که بی منت همراهیم می کند، بی توقع یاریم می کند، دلم را آرام و قرص می کند. خدا را شکر که خدا هست... حالا می فهمم «أ لیسَ اللهُ بکافٍ عبدَه» چه مفهومی دارد...

 

 

پ.ن: خدایا شکرت که تو هستی... تو برای بنده ات کافی هستی... و الا از بنده هایت که خیری ندیدیم...


نوشته شده در یکشنبه 95/9/7ساعت 6:0 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

در این وادی مقدس که گام نهادی

نعلیـن از پای بر کن (1)

اذن بگیـر از صاحب خانه(2)

مبادا که دل مادری با چادری خاکی به درد آید...

با طمأنینه از صحن و سرا عبور کن

در میانه ی ایوان طلا ذکر "یا ضامن" بر لب... به احترام بایست

و بُغض هایت را از گوشه چشمانت فرو ریز

«یک دست آب سقاخانه» و

«یک دست زیارت نامه اش»

اینجاست که شعرها عاشق می شوند و اینچنین شور می گیرند:


«یک دست جام باده» و

«یک دست زلف یار»

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوسـت...


اینجا پنجره ای دارد که در هایش رو به آسمان باز است

جنسش از فولاد است و قلب های فولادی را در خود آب می کند..

عطر این حرم گویی که پیراهن یوسف است... چشم دل را بینا می کند

اینا تجسمی از بهشت است... تجسمی زمینی

خوان نعمت ولی نعمتت گسترده است... تا تو چه اندازه توشه برگیری...


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: (1): «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ * إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى» {کفشهای خود را بیرون آور، که تو در سرزمین مقدس طوی هستی.}  (طه-12)

پ.ن: (2): «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتاً غَیْرَ بُیُوتِکُمْ حَتَّى تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلى‏ أَهْلِها ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ * فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فِیها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّى یُؤْذَنَ لَکُمْ وَ إِنْ قِیلَ لَکُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْکى‏ لَکُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلِیمٌ»{ای کسانیکه ایمان آورده اید، به خانه کسی غیر از خانه خودتان داخل نشوید، تا آنکه آشنایی دهید و بر اهل آن سلام کنید،این برای شما بهتر است ، شاید که متذکر شوید. اگر کسی را در آنجا نیافتید، وارد نشوید تا زمانیکه به شما اجازه داده شود و اگر به شما گفته شد که باز گردید،بازگشته و وارد نشوید، که این برای شما پاکیزه تر است و خداوند به آنچه انجام می دهید داناست. } (نور- 27 و 28)

پ.ن(3): آقاجان؟ باز هم خواب دیده ام . نکند تو می خواهی تعبیر شوی...


 


نوشته شده در شنبه 95/6/6ساعت 12:18 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

اسفند را دوست داشت. چون مثل خودش سر به هوا بود نه تعلق خاطر به زمستان داشت و نه دلبسته ی بهار... بقول خودش یک جمهوری خودمختار بود لامذهب... چند روزی از جشن تولد سی سالگی اش می گذشت... با خود می اندیشید:

- سی چه عدد دهن پر کنی است! من دیگر از دنیای سرخوشی ام یک مرحله فراتر رفته ام، (بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:) دیگر برای خودم کسی شده ام! بزرگ شده ام. دیگر آن دختر نازک نارنجی احساساتی نیستم.

رو ترش کرد و دوباره به خودش گفت:

- «آخه مگه میشه یه دختر اسفندی رو از احساسات و رویاهاش جدا کرد».

به تصمیمی که گرفته بود پوزخندی زد و در امتداد خیابان رد شکوفه های بهاری را تا انتها نفس کشید.

این روزها ذهنش درگیر بود. درگیر یک حس بلاتکلیف. ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 94/12/19ساعت 3:1 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

اینجا پنداری آخرِ دنیاست...

اینجا گم می شوی در حجم آیه های نور!

رها می شوی از دست های تشویش

تمام می شود دلواپسی ها

آغاز می شود آرامشی از جنس بی نهایت...

غرق می شوی در هدوء و سکون

تا هرچه رساتر فریاد سکوتت را بشنوند... آسمانیان...

گویی گل دسته ها دست به دعا گشوده و خود را تا آسمان امتداد داده اند

و می شنوی صدای بال ملائک را که در حجمی امن آرام گرفته اند...

توشه باید برگرفت از خوان نعمت الهی که در گستره ی این زمین امن گسترده شده...

همه ی ذرات هستی در حال بخششند...

قطره قطره نور... آیه آیه باران... می چکد بر جام وجودت و لبریز می شوی از هرچه حس مبهم غریب...

کنده می شوی از زمین... شوق پرواز در جام وجودت غوغا می کند  …

اصلا اینجا قوانین طبیعت به هم ریخته انددد...

آسمان، رحمت می بارد...

کبوتران نور می چینند و اسارت در صحن و سرای بانو برایشان "عین آزادی" است...

در این کویر، شکوفه های یاس جوانه می زنند...

 اینجا می شود از رؤیتِ گنبد طلا، مس وجود خویش را کیمیا کنی...

 اینجا می شود خود را با اشک جلا دهی و شفاف که شدی آن وقت خودش می شود خریدارت...

اینجا تسبیح گاهِ آینه هاست...

برای تمام عمرم کافیست...

دو رکعت نماز عشقی که خواندم... در گوشه ای  از سایه سار نگاهش...

قربةً إلی الله


پ.ن (1): حرف بسیار است و طاقت دلم کم... نوشتن از تو بی قرارترم می کند :"( ...


پ.ن (2): خواهر عزیزم، هور از دیدنت خوشحال هستم...

 


نوشته شده در سه شنبه 94/11/20ساعت 12:2 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


دست در جیب

قدم بر می دارم روی سنگفرش های پیاده رو

برگ هایی که زیر پاهایم خِش.. خِش... جان می دهند، می گویند:

اصلا حواست نیست انگار...

پاییز آمده!

همان پاییز که روحت را سرشار از شاعرانگی می کرد...

بی اعتنا به خودکشی برگ ها به راهم ادامه می دهم

این بار آسمان صدایم می زند

گواه آن... صدای غرش و رعدی که زمین را به آسمان می دوزد

قطره اشکی از همان بالاها فرود می آید روی صورت رنگ پریده ام و نوازش می کند ترک هایی را که از این همه نبودنت بر سرش آوار شده...

همهمه ی عابران در کنارم غوغا می کند

اما انگار صدایی نمی شنوم

در این میان صدای دوره گردی حواسم را پرت خو دش می کند:

- سیب دارم سیب پاییزه!

چند قدم عقب برمی گردم و نگاهم از کتانی هایم اوج می گیرد و روی یک سیب سبز خال خالی فرود می آید

قرعه به نام آن سیب افتاده است انگار... چند لحظه بعد سیب در میان دستانم غلط می خورد

بویش می کنم... هووووووو

نگاهم به نگاه دوره گرد گره می خورد:

- واقعا پاییزه؟

- بله خانوم از اون پاییزه‌های دماونده... چند کیلو بکشم؟

مات نگاهش می کنم... گویی دوره گرد هم حواسش به پاییز نیست!

سیب بخت برگشته از لابلای انگشتانم سر می خورد

به راهم ادامه می دهم...

 

این همه عابر از کنارم رد می شوند

اما انگار یک چیزی بینشان کم است...

این همه آدم دارند هی از مقابل چشمانم رد می شوند

این همه آدم شبیه تو... نفس می کشند... راه می روند...

اما نمی شود که نمی شود...

هیچکدام تو نمی شود...

هر سال پاییز که از راه می رسید واژه هایم به افتخار تو پایکوبی می کردند و غزلی تر و تازه خلق می شد...

اما دیگر واژه هایم قحطی زده شده اند...

تو بگو... آخر این عابران چه می دانند؟!

حتی پاییز هم باتمام شاعرانگی اش... پیرِ نبودن تو شده...

اصلا این برگ های طفل معصوم دارند تقاصِ نبودن تو را پس می دهند!

آسمان هنوز دارد بغض هایش را می چلاند... اما هی بغض پشت بغض...

حجم وسیع نبودنت بر سینه ی زمان هم سنگینی می کند...

حالا خودت بگو با انصاف

من که در مقابل این ها ذره ای بیش نیستم...

چطور دوام بیاورم نبودنــت را?

پ.ن: این نوشته هیچ گونه مخاطب خاصی ندارد و صرفا داستان پردازی نگارنده است :)

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 94/6/29ساعت 10:6 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak