سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























باز دوباره باران بود

باز دیوانه شده بود

دوان دوان رفت و در شر شر باران آرام گرفت

آرامشی اما از جنس آشفتگی...

نمی دانست آسمان می بارد یا چشمهایش

با هم یکی شده بودند

قلبش لبریز از سکوتی مبهم بود

در انحنای لبخند پر اشتیاقش رنگی از غم نقش بسته بود

باران بود.. اما نه آن باران اردیبهشتی که طراوتش می بخشید

این باران سرد.. کار پائیز بود...

پائیز را دوست داشت اما فقط اخم هایش نصیب آن بیچاره می شد...

می گفت دوست داشتنی که نشانش بدهی به درد جرز دیوار می خورد

وجود بارانی اش پائیز را فریاد می زد اما می گفت:

نه فقط اردیبهشت!

یک دوست داشتن لجوجانه...

هنوز پائیز می بارید...

آفتاب رفته بود...

راستی وقتی باران می بارید آفتاب کجا بود؟

شاید می خواست گم شود در باران...

شاید خسته شده بود...

می خواست سکوت کند...

 

سکوتی مبهم...


نوشته شده در سه شنبه 93/9/11ساعت 11:21 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

imam_reza_by_khetabeghadir-d4vwbhi.jpg


چند روز بود خوابش را می دید

هر شب و هر شب...

دیگر آرام و قرارش را از کف داده بود

به مسجد محل که می رفت صدای اذان او را به یاد نقاره می انداخت

رنگ آبی گنبد مسجد برایش تداعی گر مسجد گوهرشاد بود

دلش برای یک دعای ندبه در رواق امام (ره) لک زده بود

آن روز که تازه به خانه برگشته بود دید خواهر کوچکش شبکه "شما" را زد

رفت اتاقش لباس عوض کند با صدایی میخکوب شد که می گفت:

اللهم صل علی علیّ بن موسی الرضا المرتضی..

بی اختیار اشک از چشمانش روانه شد.

با دلی شکسته نشست و گفت:

آقا جان... من دیگر طاقت ندارم... حتی همین صدای صلوات خاصه ات تنم را به لرزه در می آورد

به کجا توسل کنم تا بطلبی ام؟

خطا کردم... گناه کردم... اما مگر جز بارگاه رحمت تو کجا را دارم که برای آمرزش به آن پناه برم یا امام الرئوف؟

یادش آمد چند سال پیش که از طرف دانشگاه رفته بودند زیارت... چطور در آن هوای بارانی روز اربعین، همراه با دوستش برای نماز صبح به حرم رفتند و بعد از نماز بست نشستند و گفتند ما باید دعای ندبه بخوانیم اینجا... با آن سر و وضع و لباسهای کاملا خیس نشستند در رواق امام و ندبه خواندند... آرامش خاصی داشت... برگشتند هتل دیدند بچه های هیأت محبین همه بهشان چپ چپ نگاه می کنند ولی توانستند از دلشان در بیاورند. نماز جمعه اش را نگو... چه صفایی داشت در آن همه شلوغی که حتی در صحن های بیرونی جا برای نشستن نبود و دوستش چادر گل گلی اش را مثل سجاده انداخت زیر پایشان و بر زمین خیس نماز خواندند ولی عجب صفایی داشت...

آنقدر خسته بود که همانجا خوابش برد

ناگهان با صدای کسی از خواب بیدار شد... دید خانومی صدایش می کند.. به نظرش از خادمان حرم بود!...

- بلند شو خانومی داخل حرم نباید بخوابید

- متحیر به صورت مهربان خادمه نگاه می کرد

- چه شد دخترم؟

- من؟ ... حرم؟

نگاهی به اطرافش کرد بلند شد و اطراف حرم را لمس کرد و گفت:

- خانوم یک سیلی به من بزنید

با تعجب گفت:

- برای چه؟

اشک از چشمانش روان شد و گفت:

- یعنی من حرم هستم؟

با دیدن اشکهایش خادمه هم به گریه درآمد و گفت:

- آره دخترم تو الان حرم هستی... حرم آقا علی بن موسی الرضا..

....


ادامه دارد


نوشته شده در شنبه 93/9/8ساعت 9:38 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

29-9-1391-IMAGE634915125680294488111.jpg 

باز هم تقویم یک دور چرخیده و

باز هم آمده بود آن روزهای غریبانه

آسمان بارانی بود

نشسته بود زیر کرسی مادربزرگ و با خود فکر می کرد

ناخودآگاه کلمه ای به ذهنش هجوم آورد...

سه سالگی

سه ساله یعنی آغوش پرمهر مادر...

سه ساله یعنی دست نوازش پدر..

سه ساله یعنی حواست باشد یک وقت نگویی از گل نازکتر!...

سه سالگی یعنی شیرین زبانی...

دختر هم که باشی می شوی عزیز دردانه ی بابا...

دختر بچه که برای بابا لوس نشود نمی شود...

دختربچه که از سر و کول بابا بالا نرود نمی شود...

.

یک آن چشمانش را بست...

ناگهان

دختربچه ی سه ساله ای را دید که می دوید...  بابا موهایش را بافته بود...

آن طرف تر نامردمانی در پی اش روان بودند...

به او که رسیدند به جای دست نوازش، صورتش را با سیلی زمخت و خشن مردانه سرخ کردند...

گیسوان بافته اش را به دست باد سپردند و سرگردانِ خارهای بیابانش کردند...

گوشواره هایش را نگو... به غارتش بردند...

لب تشنه سوار بر اشتران بی زین و برگش کردند...

با نی و چوب به پیکر نازنینش لطمه زدند...

دختر بچه، موهای پریشان، دست و پای زخمی،

دختر بچه، خسته، تکیده، لب تشنه،

این ها همه به کنار...

وقتی بی تابی کرد و بابا را خواست...

بابا را برایش آوردند...

اما نه...

این که بابا نبود...

سر بریده ای در آغوشش گذاشتند و گفتند این هم بابایت :"(

اما... این سر بریده بود یا نور علی نور؟

راستی که نور علی نور بود...

 رأس بریده ات ... حُـــــ  سِیـــن :"(

.

چشمانش را گشود

آسمان هنوز می بارید...

عصر روز دهم بود

هنوز هم ناله های کودکی سه ساله در گوشش طنین انداز بود...



نوشته شده در یکشنبه 93/8/18ساعت 8:57 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

http://pic.up2.ir/images/40815669578815809913.jpg

 

پائیز که بیاید

دیگر مثل هیچکس نخواهم بود  ...

دیگر برای نفس کشیدن

نیاز به اکسیژنی نخواهم داشت...

مادرم خنده بر لب می گوید:

"باز سر به هوا شدی دخترک اسفندی ام..."

اما من همیشه فکر می کنم

قرن ها پیش

در یک پائیز...

نه! نه! ... در یک عصر پائیزی...

یا شاید در یک عصر بارانی پائیزی...

به دنیا آمده ام!

که اینگونه خود را وامدار برگ های خیس خورده اش می دانم...

پائیز که می رسد دلشوره هایم را در برگ ریزان به دست باد می سپارم...

و خوب که گوش بسپاری

طنین باد را در همهمه ی برگ های رنگ پریده ی پائیزی...

به سان آواز نیلبکی می یابی

که از دست دخترکی بر زمین افتاده...

دخترکی گیسو طلا که سال ها پیش

به دست باد سپرد گیسوانش را...

راستی چقدر این صدا آشناست...

نمی دانم...

همه اش زیر سر همین پائیز است

که حواسم را پرت خودش کرده...

اما من هنوز هم

سال هاست

دنبال گمشده ای در پائیزم...

 

آفتابـــ


 

 


نوشته شده در دوشنبه 93/6/24ساعت 12:11 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

با همه تشویشم...

هنوز آرامم

و این آرامشم را مدیون توام

دیشب که قدم در خانه ی حقیر وجودم نهادی

و شدی همه ی هستی من

غیر از تو هیچ ندیدم...

غیر از تو هیچ نخواستم...

این تو بودی که در رگ رگ وجودم رخنه کرده بودی...

در نقطه نقطه ی بودنم جاری بودی...

و همه ی من شده بود: تــو

دستم را که بر قلبم می نهادم

همه تو را می دیدم

این تو بودی که آرامم کردی...

غم دنیا را به حراج گذاشتی...

با تو من یک دنیا شکفتم...

ظرف وجودم سرشار شد از:

 " یک حــس ناب مبهـــم" ...

حسی که اکنون از درک آن عاجـــزم...

e43571_kw01geg9o0zdtjf3m9ku.jpg

راستی که بی تـــو مــن چه بودم؟

هیــچ!

عشق تو ابدیــت را در من دیکته می کرد...

من هیچ بودم اما چشم دلم تـــو را سیر دید...

چشمانم پر شده بود از این همه عشــق

از این "حس مبهــم" ...

و می بارید...

راستی تــو همان "تــو" ی مصدق نبودی؟

تو در ضمیر منی

چگونه از تو گریزم

که ناگزیر منی؟

تمامی هستی ام از توست

سرفرازی نیز

مرا ز هر دو جهان، جمله بی نیازی نیز

به روز حادثه تنها

 

تو دستگیر منی.

 

.

آفتابـــ


نوشته شده در سه شنبه 93/5/21ساعت 3:5 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


 هنوز هم

شب که می شود

من و چشم هام

پر از شور جوانی

لب پنجره می نشینیم

و نازهایت را می شماریم

که چگونه دامن کشان

از میانه ی آسمان

عبور می کنی

و دلبری می کنی

و می ربائی

گوی سبقت را از رقیبان

و هنوز

من و چشم هایم پر می شویم

از شوق

از شعر

از هرچه خلوص

و می باریم

با هرچه خلوص

و هنوز

تو گوشه ی آسمان کز می کنی

و دزدانه خیره می شوی به من

و من گونه هایم از شرم سنگینی نگاهت سرخ می شود

و اینگونه

 

تمام من می شود تو...

آفتابـــ


نوشته شده در یکشنبه 93/5/12ساعت 10:7 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

روز قدس امسال حال و هوای دیگری داشت... من به همراه عده ای از دوستان راهی شدیم. شروع حرکتمون از چهار راه نادری بود...

وقتی چهار راه رو به سمت میدان آزادی(سبزه میدان) طی کردیم دیدیم جمعیتی هم از پل 9 دی بهمون ملحق شدند که پرچم های زرد حزب الله رو به همراه داشتند دقت کردم دیدم اینها همون دانشجویان عرب دانشگاهمون هستند که با شعارهای محکم عربی بر شکوه راهپیمائیمون افزودند.

 

یکی از شعارهایی که واقعا دلمون رو به درد آورد این بود: غزه شده کربلا مهدی زهرا بیا

پیر و جوون، زن و مرد کودک و نوجوون همه با اشتیاق اومده بودند راهپیمائی...

تو گرمای چهل درجه ی قزوین واقعن اراده ی آهنین می خواست قدم زدن بر روی آسفالت داغ خیابان در زیر نور آفتاب سوزان قزوین...



همه اومده بودند تا نشون بدند: ای مردم غزه! ما مسلمانان هنوز بیداریم... غیرت در ما نمرده... اگه بتونیم تا پای جون از مقدساتمون دفاع می کنیم...

کودکان شما کودکان ما نیز هستند... همونطور که راضی نیستیم خواری به چشم کودکان خودمون بره همونقدر هم دیدن زخم بر غنچه های سرخ غزه برامون درد آوره...

در این میان هم بلاگی های گرانقدری همچون حجت الإسلام عابدینی هم به چشم می خوردند:


دسته های راهپیمایی در میدان آزادی به هم ملحق شدند و جهت اقامه ی نماز پرشکوه جمعه ی روز قدس به سمت مسجد النبی سرازیر شدند... با هر سختی ای که بود تونستیم به داخل بریم و چون شبستان پر بود نشستیم تو حیات که سایبان زده بودند ... جمعیت همینطور وارد می شد تا اینکه محدوده های سایبان هم ظرفیتش پر شد و عده ای زیر تابش سوزان آفتاب در حیات نشستند و سجاده پهن کردند... در این میان مادرهایی به همراه کودکان کوچکشون هم به چشم می خوردند که نشون می داد عشق چه کارها که نمی تونه بکنه... دو خواهر کوچک که بنظرم تازه به سن تکلیف رسیده بودند و روزه بودند در صف جلویی ما نشسته بودند و گرما خیلی اذیتشون می کرد .. خانم ها هرکسی بطری آبی پیدا می کرد اون رو به مادر دخترکان می رسوند تا به صورتشون آب بزنه... واقعا وحدت و همدلی رو دیدم که تو اون مکان مقدس موج می زد. پس از قرائت قطعنامه روز قدس حجت الإسلام عابدینی خطبه ی آوازین رو ایراد کردند که در خصوص ماه رمضان بود و اشاره کردند به این مورد که ماه رمضان بهار قرآن هست و قرار نیست که بعد از ماه مبارک قرآن رو ببوسیم و بگذاریم کنار بلکه ما مثل کشاورزی می مونیم که هنوز بهار رو سپری کردیم و باید منتظر فصل درو و برداشت و ذخیره ی محصولمون باشیم. در خطبه ی دوم که راجع به روز قدس بود اسرائیل رو غده ای سرطانی دونستند که باید از صفحه ی زمین محو بشه و به این مسئله اشاره کردند که به صهیونیست ها و حتی خیلی از یهودی ها نباید اعتماد کرد.. این موجودات پلید حتی یک ریال بهشون قرض بدیم دیگه بهمون برنمی گردونن چه برسه به اینکه چیزی رو به زور بمب و اسلحه بگیرند... و گفتند که در این مورد خیلی باید حواسمون رو جمع کنیم و جانب احتیاط رو در ارتباط با یهودیان رعایت کنیم.


پ.ن1: این روز برام روز عجیبی بود و یک سری اتفاقات عجیبی برام افتاد که واقعا پی به قدرت خدا بردم و متوجه شدم که این روز یک روز معمولی نیست و بیخود نیست که امام راحل(ره) ارزش خاصی براش قائل شد...


پ.ن:2 کسی که بخاد قدمی برای اسلام برداره خدا هم مطمئنا به بهترین نحو پاداششو می ده... یک دعا کردم اون روز... و اون اینکه یک جوری بتونم به مردم غزه کمک کنم... نمی دونم چجوری... امیدوارم خدا خودش کمکم کنه و لیاقتشو بهم بده... آمیـــــــن


نوشته شده در یکشنبه 93/5/5ساعت 12:2 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak