سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























تو لبت خندیــد و

رازِ خوشبختــی

.

.

.

دو قدم شــد نزدیک

مهربانـی گل کرد...

لای گلهــای حیـاط...

همه ی هستــی

غرق در حـس دل انگیزِ تفاهـم شد...

با همین یک لبخند

دلِ تبدارِ چکاوک لرزید...

عرق شرم زپیشانیِ شبنم غلطید...

آفتابــ هم همه پرتوِ خود را... به تن سرد شقایق بخشید...

غنچه مات و مبهوت... کوچه مان شد خوشحال...

من نگاهی دیدم سرشار...

از هیاهوی غزل های پر از ابهامی...

که مرا می برد به بن بست خیال...

مثل یک رؤیا بود...

مثل دل دادن... به صدای نفسِ خیسِ یک رود...

وسط همهمه ی شادی باغی...

که به خود می بالد

از حیاتی پربار...

در همین رؤیا بود...

گوئیا یک آن...

همه ی عمق وجودم گشت فریاد... ولی.. 

 از سکوت مبهم چشمانت...

همه ام شد تنها... یک آهـــ...



پ.ن (1): قرار بود این یه پست نوستالژیک باشه.. اما خب...

پ.ن(2): این گیج نوشت ها همچنان داره به ذهنم هجوم می آره...

پ.ن(3): میشه دعا کنید... برای مادر نازنینم؟


نوشته شده در چهارشنبه 94/3/6ساعت 10:47 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak