در جـادههای مه آلـود انتـظار
سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است "نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی" غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟ از این سرگشتگی سمت تو پارو می زنم مولا! از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی به طبع طوطیان هند عادت کرده ام ، هندو همه شب رام رامی گفت و من الله اللهی هلال نیمه ی شعبان رسید و داغ دل نو شد دعای آل یاسین خوانده ام با شعر کوتاهی اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی اگر مهری ست یا ماهی تو آن مهری تو آن ماهی دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی علیرضا قزوه خدا کند که بهار رسیدنش برسد شب تولد چشمان روشنش برسد چو گرد بر سر راهش نشسته ام شب و روز به این امید که دستم به دامنش برسد هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ که آن انارترین روز چیدنش برسد چه سالها که درین دشت ، خوشه چین ماندم که دست خالی شوقم به خرمنش برسد بر این مشام و بر این جان چه میشود یارب! نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد خدای من دل چشم انتظار من تا چند به دور دست فلک بانگ شیونش برسد؟ چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن؟ خدا کند که از آن دور توسنش برسد... سعید بیابانکی در امتداد خزان ، روزها زمستانی و در غیاب شما ، آفتاب زندانی جسارت است ولی یک سوال می پرسم چقدر در پس پرده حضور پنهانی ؟ ببین برای شما جمعه ندبه می خوانند نوادگان زمین خسته از پریشانی چه وقت میرسد آقا نگاهتان باشد برای شب زدگان آیت غزل خوانی ؟ چرا نمی رسی ای منتقم ببین امروز به نیزه ها شده قرآن به دست شیطانی دوباره پنجره ها ، زل زدن به غربت شهر در انتظار شما ای طلوع پایانی علی سلیمانی ایجاز شاعرانه ی چشم تو تا کنون ما را کشانده است به اعجازی از جنون هر روز در هوای تو پرواز می کنیم هر روز می شویم چو خورشید ، سرنگون تا آستین به قصد تو بالا زدیم شد شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون باید امید هر چه فرج را به گور برد بیهوده می بری دل ما را ستون ستون... این شعر هم ردیف غزل های چشم توست زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون مرتضی آخرتی دانی که انتظار تو با ما چه می کند؟ طوفان ببین با پهنه دریا چه می کند آشفته ام چو موج به دریای زندگی آشفتگی ببین به دل ما چه می کند یکدم بپرس این همه غم این همه بلا در خاطر شکسته ز غم ها چه می کند دور از بهار روی تو بی برگی مانده ام بی برگی و بار مانده به دنیا چه می کند؟ بنشین ز راه لطف دمی در کنار دل آخر بپرس این دل تنها چه می کند؟ اسیر مانده ایم در بهانه های پاپتی و میله های آهنین و عشق های ساعتی حوالی نگاهمان دوباره صف کشیده است صدای تیک تاک غم , شماره های صنعتی امان از اشتباه های نا تماممان , همان تفاخر همیشگی به هیچ های قیمتی میان قرن حادثه کجاست اتفاق عشق نمانده در تسلط همان هبوط لعنتی ؟ کسی نیامد از تبار انتظارمان ببین که مانده ایم سخت در هجوم بی لیاقتی
من ماندهام با دلی تنگ و بیقرار
بـا آیـههای عاشــقانه میروم
از کوچه زمسـتان در پی بهــار
تصــویـر کاج کهنــسال آرزو
در قاب چشـم افق مانـده یادگار
آن سـوگلی با همه مهـربانیاش
آید ز مـرز غــزل های ماندگار
او میرسد کنون با خندههای ناب
از پلـکان طـــلایی افتــخار
بـا واژههای زلال سـپید عشـق
از پشت قلـه غیبت رســد نگـار
در مخمل سبز سحر شـود ‹‹رهـا››
این قامت دریـا که گشته رهسپار
بهروز قاسمی((رها((
Design By : Pichak |