فرض کن حضرت مهدی به تو ظاهر گردد ظاهرت هست چنانیکه خجالت نکشی؟ باطنت هست پسندیده ی صاحب نظری؟ خانه ات لایق او هست که مهمان گردد؟ لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟ پول بی شبهه و سالم ز همه داراییت... داری آنقدر که یک هدیه برایش بخری؟ حاضری گوشی همراه تو را چک بکند؟ با چنین شرط که در حافظه دستی نبری! واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگران میتوان گفت تو را شیعه ی اثناعشری تو نیستی که ببینی در بحث نجوم اگرچه دقت شده است اذهان همه دچار غفلت شده است! وقتی که هنوز غایب است آن آقا... یعنی چه هلال ماه رویت شده است؟! برای سلامتی و ظهورشان صلوات ای منتظران گنج نهان می آید .... آرامش جان عاشقان می آید.... بر بام سحر طلایه داران ظهور..... گفتند که صاحب الزمان می آید و چقدر سخت است که این عزیزترین عید را بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم… ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام یا صاحب الزمان +++ این شعر رو یکی از دوستان عزیز پیشنهاد دادند تا در وبلاگم بذارم... خودم که خیلی خوشم اومد ازش... امیدوارم شما دوستان هم خوشتون بیاد. میدانی سه رکن حس کردن یک نفر چیست؟ اینکه اول عاشقش باشی.. بعد درگیر احساس عاشقی با او.. در نهایت عاطفه ای را خرجش کنی که لیاقتش را دارد این سه می شوند همانیکه باید بشوند آنوقت حساس میشوی حســـاسی در انتخابش در نگاههایش در صحبت کردنش او برای توست تو از آنِ تو گاهی مغروری برای داشتن او حسودی از دیدن نگاه هایی جز تو روی او میخواهی خودت باشی و او او همان کسیست که قبلاً بوده چشمهای تواَند که او را جوری دیگر می بینند . قلـــبت جور دیگری می تپد فکرت درگیرش می شود آری ! اینگونه شد ؛ تو عاشـــــق شدی ...
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند
ترا به نام صدا میکنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها لب حوض
درون آینهی پاک آب مینگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانهی من
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغ بیجوانهی من
چه نیمه شبها کز پارههای ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساختهام
چه نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناختهام
به خواب میماند
تنها به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیدهی من
بهجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروبهای غریب
در این رواق نیاز
پرندهی ساکت و غمگین
ستارهی بیمار است
دو چشم خستهی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...
با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد
Design By : Pichak |