میدانی سه رکن حس کردن یک نفر چیست؟ اینکه اول عاشقش باشی.. بعد درگیر احساس عاشقی با او.. در نهایت عاطفه ای را خرجش کنی که لیاقتش را دارد این سه می شوند همانیکه باید بشوند آنوقت حساس میشوی حســـاسی در انتخابش در نگاههایش در صحبت کردنش او برای توست تو از آنِ تو گاهی مغروری برای داشتن او حسودی از دیدن نگاه هایی جز تو روی او میخواهی خودت باشی و او او همان کسیست که قبلاً بوده چشمهای تواَند که او را جوری دیگر می بینند . قلـــبت جور دیگری می تپد فکرت درگیرش می شود آری ! اینگونه شد ؛ تو عاشـــــق شدی ... تــَمام هوا را بو می کشم چشم می دوزم زل مـی زنم... انگشتم را بر لبان زمیـن می گذارم: " هــــیس... می خواهم رد نفس هایش به گوش برسد..." اما... گوشم درد می گیرد از ایـن همـہ بی صدایی دل تنگی هآیم را مچاله مـی کنم و پرت می کنم سمت آسمان دلواپس تو مـی شوم که کجای قصه مان سکوت کرده ای که تو را نمـی شنوم !!! چقدر چون همگان مثل دیگران باشم به جای عشق به دنبال آب ونان باشم اگر پرنده مرا آفریدهاند چرا قفس بسازم ودر بند آشیان باشم اگرچه ریشه در این دشت بستهام ،باید به جای خاک گرفتار آسمان باشم من از نزاع خودم بادلم خبر دارم چگونه با دو ستمپیشه مهربان باشم نه او به خاطر من میتواند این باشد نه من به خاطر او میتوانم آن باشم فاضل نظری مـــی خـــواســـتـــم... پــیــش رویـت دنــیــا را بـه زانـو در بـیـاورم مـــی خـــواســـتـــم... تـمـام بـاغـچـه هـا را بـرایـت اقـاقـی بـکـارم مـــی خـــواســـتـــم... شــب هـایـت سـتـاره بـاران بـاشـد نه بی ستاره ، بارانی مـــی خـــواســـتـــم... خـوش خـبـر تـریـن قـاصــدک هـا را بــرایــت بـه بـاد بـسـپـارم مـــی خـــواســـتـــم... بـرایـت کـوچـه هـا را گـردگـیـری کـنـم آیـنـه هـا را چـراغـانـی...! مـــی خـــواســـتـــم... «عـــاشــقـــت بـــاشـــم» بــبــخـــش طـاقــت نـداشـتـی... بــبــخــش نـــمـــانــــدی !!! هــــوای تو به حَتم ابری ست ... بــرای خـــودم مـــردی شـــده ام !!! ایــن روزهــا در ســکــوت ســرسـخــت مـــواظـــبـــم بـــاش قـــلـــبــــم هـــنـــوز زنـــانــــه مــی تـــپــــد !!!
این روزها که هنوز نیستـنت را به هوای دوباره داشتنت ثانیه شماری میکنم .. نه که چیزی برای گفتن نباشد . . . نه! به این سکوت پیله کرده ام . . . نه که ندانم چه بگویم . . . نـــه!! از همیشه بیشتر گفتنی ها دارم . . . حرفهایم را جمع میکنم میگذارمشان گوشه ای روشن، میان دلــــــم! و یادشان می اُفتم و
که به هر زمان هوایــی ات می شوم،
اتاقم را سیـل می بــرد...
بــی صــدا گــریــه مــیــکــنـــم
دنـــیــــا
ساکتم .. حرف نمیزنم.
این روزها من از همیشه پر تر از حرفــم!
ولی من ماندم و یک عـــــــالمه ناگفته هایِ ناشنیده ..
میگذارمشان یک گوشه ی دلم و آنها را هر روز گردگیری میکنم
تا روزی که تو بیایی !.!.!
روزی که تو باشی و بخواهی برایت حرف بزنم!
Design By : Pichak |