روزی از این همه بی خبری خواهم مرد روزی این درد مرا با خویش خواهد برد ------------------ انگار دیشب در رؤیایی آسمان را دیدم وسعتش را بر چشمانم گسترده بود آرام چشمانم را فرو بستم سر به زیر و بی قرار گفتم "دیدی آخر دنیا به آخر رسید... ناگهان قطره بارانی به روی چشمانم چکید و یک آن بغض بر گلویم چنگ زد بغضی از جنس بی قراری هامان در گلویم ماسید وستعش همه ام را در بر گرفته بود دل به دریا زدم نگاهش کردم چه ساعتی بود ... نمی دانم واژه واژه سکوت بودیم غزل غزل فریاد ماه ی نیست... آسمانم ابری است پرم از خالی ها از خودم می پرسم پس کجاست آبی ها پس کجاست روشنا چه شد آن مهتابی ها دلم اما تنگ است چه کنم با غم قلبی تنها آسمانم ابری است ماه ی نیست... ------- آفتاب نوشت اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگر اشک بودم ... مثل باران بهاری به پایت می گریستم اگر گل بودم... شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم اگر عشق بودم ... آهنگ دوست داشتن را برایت مینواختم ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق وسعت آسمانت گرفته مرا هرچه هست تویی و جز تو چیزی نیست... مگذار ماهت روی بگیرد و خسوف کند حالا که در جاذبه ی خویش به مَدّش وا داشته ای حالا که ماه را اسیر چشمان دریائی ات کرده ای حالا که در خویش غرقش ساخته ای مگر ماه جز آسمان کجا دارد که به آن پناه برد؟ ---------------------- پ . ن : و تو خودت خوبتر می دانی خوب من
هزار تسبیح اشک یک سجاده بغض یک بغل دلواپسی سهم من از ... //*خ و ش ب خ ت ی*// ----------------------- پ.ن: و دیگر هیچ
Design By : Pichak |