دلم را سپردم به بنگاه دنیا وهی آگهی دادم اینجا و آنجا/ و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت/ ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود و کسی قفل قلب مرا وا نکرد/ یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است/ یکی گفت: چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است/ و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟/ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست/ و من روی آن در نوشتم: ببخشید ، دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم.
نوشته شده در دوشنبه 91/12/21ساعت
3:38 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |
Design By : Pichak |

- آذر 89
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اسفند 93
فروردین 94
خرداد 94
شهریور 94
تیر 94
بهمن 94
اسفند 94
شهریور 95
دی 95
فروردین 96
خرداد 96
مرداد 96
آذر 95
آذر 96
بهمن 96
اردیبهشت 97
-
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 51
کل بازدیدها: 429878