سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























دلم را سپردم به بنگاه دنیا وهی آگهی دادم اینجا و آنجا/ و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت/ ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود و کسی قفل قلب مرا وا نکرد/ یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است/ یکی گفت: چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است/ و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟/ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست/ و من روی آن در نوشتم: ببخشید ، دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم.


نوشته شده در دوشنبه 91/12/21ساعت 3:38 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak