ماشین به راه افتاد،چشمم خیس دریا بود
مبدا شب و مقصد برایم صبح فردا بود
انگار از تنگ بلوری کوچ می کردم
چون جادهها رودی به سمت شهر دریا بود
شهری که نام شهریارش آسمان بانوست
ماهی که مثل آفتاب توس تنها بود
ماشین توقف کرد، گنبد داشت میتابید
گل دستههای مرقدش از دور پیدا بود
باور نمیکردم، ولی بانو کنار ِ در
انگار که چشم انتظار دیدن ما بود
نزدیک تر رفتم، جلو آمد، دلم لرزید
فرصت برای دردِ دل کردن مهیا بود
دستم به دامان ضریحت عاشقت هستم
دستی به موهایم کشید، انگار رویا بود
در مرمر دستان پاکش زود خوابم برد
شیرینتر از خواب تمام کودکیها بود
اما صدای ساعت کوکی، خدای من...
هر آنچه دیدم خواب نه...
رویا نه...
اما بود
?? #سورنا_جوکار
نوشته شده در چهارشنبه 96/5/4ساعت
10:31 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |
Design By : Pichak |