دست در جیب قدم بر می دارم روی سنگفرش های پیاده رو برگ هایی که زیر پاهایم خِش.. خِش... جان می دهند، می گویند: اصلا حواست نیست انگار... پاییز آمده! همان پاییز که روحت را سرشار از شاعرانگی می کرد... بی اعتنا به خودکشی برگ ها به راهم ادامه می دهم این بار آسمان صدایم می زند گواه آن... صدای غرش و رعدی که زمین را به آسمان می دوزد قطره اشکی از همان بالاها فرود می آید روی صورت رنگ پریده ام و نوازش می کند ترک هایی را که از این همه نبودنت بر سرش آوار شده... همهمه ی عابران در کنارم غوغا می کند اما انگار صدایی نمی شنوم در این میان صدای دوره گردی حواسم را پرت خو دش می کند: - سیب دارم سیب پاییزه! چند قدم عقب برمی گردم و نگاهم از کتانی هایم اوج می گیرد و روی یک سیب سبز خال خالی فرود می آید قرعه به نام آن سیب افتاده است انگار... چند لحظه بعد سیب در میان دستانم غلط می خورد بویش می کنم... هووووووو نگاهم به نگاه دوره گرد گره می خورد: - واقعا پاییزه؟ - بله خانوم از اون پاییزههای دماونده... چند کیلو بکشم؟ مات نگاهش می کنم... گویی دوره گرد هم حواسش به پاییز نیست! سیب بخت برگشته از لابلای انگشتانم سر می خورد به راهم ادامه می دهم... این همه عابر از کنارم رد می شوند اما انگار یک چیزی بینشان کم است... این همه آدم دارند هی از مقابل چشمانم رد می شوند این همه آدم شبیه تو... نفس می کشند... راه می روند... اما نمی شود که نمی شود... هیچکدام تو نمی شود... هر سال پاییز که از راه می رسید واژه هایم به افتخار تو پایکوبی می کردند و غزلی تر و تازه خلق می شد... اما دیگر واژه هایم قحطی زده شده اند... تو بگو... آخر این عابران چه می دانند؟! حتی پاییز هم باتمام شاعرانگی اش... پیرِ نبودن تو شده... اصلا این برگ های طفل معصوم دارند تقاصِ نبودن تو را پس می دهند! آسمان هنوز دارد بغض هایش را می چلاند... اما هی بغض پشت بغض... حجم وسیع نبودنت بر سینه ی زمان هم سنگینی می کند... حالا خودت بگو با انصاف من که در مقابل این ها ذره ای بیش نیستم... چطور دوام بیاورم نبودنــت را? پ.ن: این نوشته هیچ گونه مخاطب خاصی ندارد و صرفا داستان پردازی نگارنده است :)
Design By : Pichak |