سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























http://pic.up2.ir/images/40815669578815809913.jpg

 

پائیز که بیاید

دیگر مثل هیچکس نخواهم بود  ...

دیگر برای نفس کشیدن

نیاز به اکسیژنی نخواهم داشت...

مادرم خنده بر لب می گوید:

"باز سر به هوا شدی دخترک اسفندی ام..."

اما من همیشه فکر می کنم

قرن ها پیش

در یک پائیز...

نه! نه! ... در یک عصر پائیزی...

یا شاید در یک عصر بارانی پائیزی...

به دنیا آمده ام!

که اینگونه خود را وامدار برگ های خیس خورده اش می دانم...

پائیز که می رسد دلشوره هایم را در برگ ریزان به دست باد می سپارم...

و خوب که گوش بسپاری

طنین باد را در همهمه ی برگ های رنگ پریده ی پائیزی...

به سان آواز نیلبکی می یابی

که از دست دخترکی بر زمین افتاده...

دخترکی گیسو طلا که سال ها پیش

به دست باد سپرد گیسوانش را...

راستی چقدر این صدا آشناست...

نمی دانم...

همه اش زیر سر همین پائیز است

که حواسم را پرت خودش کرده...

اما من هنوز هم

سال هاست

دنبال گمشده ای در پائیزم...

 

آفتابـــ


 

 


نوشته شده در دوشنبه 93/6/24ساعت 12:11 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak