سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























با همه تشویشم...

هنوز آرامم

و این آرامشم را مدیون توام

دیشب که قدم در خانه ی حقیر وجودم نهادی

و شدی همه ی هستی من

غیر از تو هیچ ندیدم...

غیر از تو هیچ نخواستم...

این تو بودی که در رگ رگ وجودم رخنه کرده بودی...

در نقطه نقطه ی بودنم جاری بودی...

و همه ی من شده بود: تــو

دستم را که بر قلبم می نهادم

همه تو را می دیدم

این تو بودی که آرامم کردی...

غم دنیا را به حراج گذاشتی...

با تو من یک دنیا شکفتم...

ظرف وجودم سرشار شد از:

 " یک حــس ناب مبهـــم" ...

حسی که اکنون از درک آن عاجـــزم...

e43571_kw01geg9o0zdtjf3m9ku.jpg

راستی که بی تـــو مــن چه بودم؟

هیــچ!

عشق تو ابدیــت را در من دیکته می کرد...

من هیچ بودم اما چشم دلم تـــو را سیر دید...

چشمانم پر شده بود از این همه عشــق

از این "حس مبهــم" ...

و می بارید...

راستی تــو همان "تــو" ی مصدق نبودی؟

تو در ضمیر منی

چگونه از تو گریزم

که ناگزیر منی؟

تمامی هستی ام از توست

سرفرازی نیز

مرا ز هر دو جهان، جمله بی نیازی نیز

به روز حادثه تنها

 

تو دستگیر منی.

 

.

آفتابـــ


نوشته شده در سه شنبه 93/5/21ساعت 3:5 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak