برف از بس که در این باد ، پریشان شد و ریخت رفت و خود را به بیابان زد و باران شد و ریخت شمع و پروانه یکی ، مسجد و میخانه یکی بس که باید همه در پای تو ویران شد و ریخت مست می آمد و آن باده که در دستش بود آبروی دو جهان بود ، مسلمان شد و ریخت آبروی دو جهان ، خون گلوی دو جهان اشک های تو در آن سوی بیابان شد و ریخت لب این رود نشست و کفِ آبی برداشت که نگاهش به تو افتاد و پشیمان شد و ریخت ای که نزدیک تری از رگ گردن به بهار غنچه ات قطره ای از خون شهیدان شد و ریخت مهدی جهاندار
نوشته شده در جمعه 92/8/24ساعت
3:9 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |
Design By : Pichak |