حکایت تو که دنیا تو را نیازردهست دلی گرفته در آیینههای افسردهست حکایت منِ در مشت روزگار دچار پرندهایست که پیش از رها شدن مردهست یکی پرنده یکی دل! دو سرنوشت جدا که هر یکی به غم دیگری گره خوردهست به باغ رفتم و دیدم که آن شقایق سرخ که پیش پای تو روییده بود پژمردهست خلاصهی همه رنجهای ما این است پرندهای که دل آورده بود دل بردهست فاضل نظری
نوشته شده در سه شنبه 92/4/25ساعت
9:57 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |
Design By : Pichak |