چه سنگین گذشت عصر بارانی ام باران برایم رمق نگذاشت...خیسم کرد ولی باز به انتظارت نشستم ... ولی تو نیامدی مثل همیشه.. نگرانتم گمت کرده ام...شاید درون قلبم گم شده ای و شاید ... نگرانتم...خیلی نگرانتم...
گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را
وامروز دوباره شکست
تکه ای از شکسته های قلبم
درآن گوشه ی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرفهایم
در بستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو بتی هستی
که قلبم ستایشت می کند...
نوشته شده در سه شنبه 92/3/7ساعت
8:11 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |
Design By : Pichak |