شرقی ترین افق آنقدر شرقی که دست هیچ حسودی به خط ممتد مژگانت نرسد و از همان بالاها طلوع را فریاد کن بر همه ی دل خستگی ام بتابــ... برایم ترجمه کن... ابهام حبس شده در نگاه مه آلودت را... که جان به لبم آورده... اصلا تفسیر کن برایم شرقی بودن را... همین فرمول را که روزی صدها بار در گوشم زمزمه می کنی: نور مساوی است با چشمانِ شرقیِ تو به توان بی نهایت، برایم بشکاف... همان که به گمانم به شوخی می گویی: نسبیت با همه دبدبه و کبکبه اش پیش آن لنگ انداخته... آنقدر دووور که حتی یک آن، اندیشه ی چنگ زدن به گوشه ی پیراهنت هم، به ذهن هیچ رقیبی خطور نکند! و به همان اندازه دست یافتنی باش... برای لحظه هایی که به خیالم ندارمــ ــت... مباد که راز موهایم را برای باد سرگردانی بگویی... که دیگر فاشم می کنی و خود سرگردان کوچه های بی قراری... بر باد رفتگی ام را ذره ذره آه می کشی... من خود یک پا فرهنگستان نانوشته ام... که تو... فقط تو... باید کشفم کنی... پ.ن: (1) می دزدم // نگاهم را // این روزها // از هرچه که نباید ببینم و می بینم // و روحم را خط خطی می کند // همین دیدن های ل ا م ذ ه ب... (2) آرومم گاهی... با نوشتن... شاید فقط همین...
Design By : Pichak |