اسفند را دوست داشت. چون مثل خودش سر به هوا بود نه تعلق خاطر به زمستان داشت و نه دلبسته ی بهار... بقول خودش یک جمهوری خودمختار بود لامذهب... چند روزی از جشن تولد سی سالگی اش می گذشت... با خود می اندیشید: - سی چه عدد دهن پر کنی است! من دیگر از دنیای سرخوشی ام یک مرحله فراتر رفته ام، (بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:) دیگر برای خودم کسی شده ام! بزرگ شده ام. دیگر آن دختر نازک نارنجی احساساتی نیستم. رو ترش کرد و دوباره به خودش گفت: - «آخه مگه میشه یه دختر اسفندی رو از احساسات و رویاهاش جدا کرد». به تصمیمی که گرفته بود پوزخندی زد و در امتداد خیابان رد شکوفه های بهاری را تا انتها نفس کشید. این روزها ذهنش درگیر بود. درگیر یک حس بلاتکلیف. ادامه مطلب...
Design By : Pichak |