اگر چه روز من و روزگار می گذرد دلم خوش است که با یاد یار می گذرد قطار عمر که در انتظار می گذرد به ناگهانیِ یک لحظه عبور سپید خیال می کنم آن تک سوار می گذرد کسی که آمدنی بود و هست، می آید بدین امید، زمستان، بهار، می گذرد نشسته ایم به راهی که از بهشت امید نسیم رحمت پروردگار می گذرد به شوق زنده شدن، عاشقانه می میرم دو باره زیستنم زین قرار می گذرد همان حکایت خضر است و چشمه ظلمات شبی که از بَرِ شب زنده دار می گذرد شبت همیشه شب قدر باد و، روزت خوش که با تو روز من و روزگار می گذرد تسکین بده قرار دل بی قرار را با ندبه تازه کن غم دوری یار را اَینَ السَبیل ؟ اَشرِق الیَّ بنورکَ.. تا در میان راه بیابم دیار را تنها نشسته ، خسته ، پریشان و ناامید ، چشمم به راه ، تا که ببینم سوار را یک عمر خوانده ام "اَرِنِی الطَلعَهَ الرَشید... " در خواب لااقل بده این افتخار را انت الرسول ، اَنتَ اَمیر اِنـَّکَ الغَدیر .. برگرد از حرا و بکش ذوالفقار را کَم اَستَغیث "اینَ ؟ مَتی ؟ لَیتَ ... " سَیّدی ! پایان بده جدایی چشم انتظار را آنقدر جمعه های نبود تو بوده است زیر سوال برده حساب و شمار را ** ای گل بگو که فصل شکوفایی ات کجاست ؟ گم کرده ام میان زمستان بهار را سعید سکاکی
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
Design By : Pichak |