سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























تو کجایی؟!

که ببینی...

برقِ چشمان بهار هم... تو را می خواهد

و هنوز... در تپش های زمان درگیر است...

تنِ مستِ گل سرخ...

با تو من ثانیه در ثانیه فروردینم ...

بی تو اما...

فصلِ بی برگی... چهار فصل من است...

آسمانی پرِ بغضم ...

چشم هایم... همچو یک دشت کویر... تشنه ی باران است...

مثل معصومیتِ ابر بهاری هر دم... همه ام می بارد...

قدرِ یک اروند... جذر و مد دارم من

با تو من یک افق پر ز طلوع...

غرق در روشنی و ایمانم

بی نهایت امّید... توشه ی دستانم...

به غمِ گمشده در چشم خمارت سوگند...

زندگی با تو... همهمه ای شیرین است...

برق لبخند لبانت را... قاب میگیرد مهتاب... فارغ از چشم حسودان، هر شب...

بی تو اما... گم شدن در... حجم خاکستریِ خاطره ها... کار هر روز من است...

می شوم هر لحظه... نقطه ای مبهم در سرانگشت زمان...

ذره ای سرگردان...

واهمه دارم از فردا...

باش تا آنی... پر شوم از... جرعه ای آرامش...

 

پشت این پنجره‌ها


نوشته شده در یکشنبه 94/1/30ساعت 11:33 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

با همه تشویشم...

هنوز آرامم

و این آرامشم را مدیون توام

دیشب که قدم در خانه ی حقیر وجودم نهادی

و شدی همه ی هستی من

غیر از تو هیچ ندیدم...

غیر از تو هیچ نخواستم...

این تو بودی که در رگ رگ وجودم رخنه کرده بودی...

در نقطه نقطه ی بودنم جاری بودی...

و همه ی من شده بود: تــو

دستم را که بر قلبم می نهادم

همه تو را می دیدم

این تو بودی که آرامم کردی...

غم دنیا را به حراج گذاشتی...

با تو من یک دنیا شکفتم...

ظرف وجودم سرشار شد از:

 " یک حــس ناب مبهـــم" ...

حسی که اکنون از درک آن عاجـــزم...

e43571_kw01geg9o0zdtjf3m9ku.jpg

راستی که بی تـــو مــن چه بودم؟

هیــچ!

عشق تو ابدیــت را در من دیکته می کرد...

من هیچ بودم اما چشم دلم تـــو را سیر دید...

چشمانم پر شده بود از این همه عشــق

از این "حس مبهــم" ...

و می بارید...

راستی تــو همان "تــو" ی مصدق نبودی؟

تو در ضمیر منی

چگونه از تو گریزم

که ناگزیر منی؟

تمامی هستی ام از توست

سرفرازی نیز

مرا ز هر دو جهان، جمله بی نیازی نیز

به روز حادثه تنها

 

تو دستگیر منی.

 

.

آفتابـــ


نوشته شده در سه شنبه 93/5/21ساعت 3:5 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak