سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























صبح شنبه است

شنبه‌ای که خیلی‌ها شاکی‌ن از اومدنش

انگار که اگه هفته از روز دیگه‌ای شروع بشه خیلی توفیر داره تو اصل ماجرا!

داره بارون می‌باره

از خونه می‌آد بیرون

برادرش می‌گیره تو پناهِ چترِ خودش

به خیالِ اینکه نمی‌خواد سرما بخوره

و الا خودش بقول امروزی‌ها عادت نداره به این سوسول‌بازی‌ها

 *

یه بُغض همراهشه تا آخر مسیر...

اما همیشه تو حال ناخوب هم یه چیزایی هستن برای گریز زدن به حال‌های خوش...

مث راننده‌ای که جلو پاش ترمز می‌کنه

از اون راننده‌های مشتی که حلال حروم حالیشونه و مبادی آداب...

برف پاک کن‌ها انگار دارن برای آدم‌ها و ماشین‌ها و درختا دست تکون می دن... چشماش باهاشون می‌ره و می‌آد... میره و می‌آد...

آدم دلش میخواد از این تاکسی‌ها دیرتر پیاده بشه... یه حالِ خوب داره... حس می‌کنه قبلا هم یک بار این تاکسی اونو به مقصد رسونده...

اما چراغ قرمز این اجازه رو نمی‌ده... حتی اجازه فکر کردن به اینکه اون یک بار کِی بود...

تشکر می‌کنه و با "روزتون پربرکت" در ماشین بسته می‌شه.

*

زیر بارون باید یه مسیری و پیاده بره تا سوار اتوبوس شه. انگار آسمون هم داره باهاش همراهی می‌کنه... بغضشو می‌ریزه رو چشماش تا نامحرما نفهمن خیسِ بارونن یا خیسِ اشک...زیرِ بارون انگار خدا نزدیکتره به آدما. احساس میکنه خدا جانش داره بدرقه‌اش می‌کنه. بیشتر بغض می‌کنه. انگار می‌خواد خالی کنه این بغضو؛ مث بچه‌ای که پیش مادرش خالی می‌کنه بغضشو. مثل یاسین که دیشب بغضشو فقط تو آغوش مادرش خالی کرد...

 *

سوار اتوبوس میشه. متوجه یه خانمی میشه که کنارش نشست. سرشو برمیگردونه سمتش. همون خانمه است. همون خانمه که همیشه تو این اتوبوس کنارش میشینه. یا گاهی روبروش. این خانم هم انگار با خدا سر و سرّی داره. آخه همیشه از دیدنش پر از حس‌های خوب میشه. شبیه یه خانم معلمِ مهربون. تا حالا جز سلام و علیک چیزی بینشون رد و بدل نشده اما از دیدنش حس خوبی داره.

 *

این اتفاقای به ظاهر معمولی، شاید تفسیر همون آیه‌ی قشنگ خدا باشن که «إنَّ معَ العُسرِ یُسرا»

می‌دونید که مع بمعنی همراهی هست. نه اینکه بعدِ هر سختی تازه بخواد یه آسونی بیاد.

میگه همراهِ هر سختی آسونی‌هایی هست. مثل همین اتفاقات ظاهرا معمولی که برا تلطیف خاطر اتفاق می‌افتند.

مث آقای راننده.. مث خانم معلم... مثل دعایِ خیر کسی تو خلوتش با خدا که شاید از دعاش بی‌خبری ولی تأثیرشو می‌ذاره...

 *

از اتوبوس پیاده می‌شه. خیالش راحته که یکی حواسش بهش هست. بغضاشو می‌سپره دست بارون. روزِ به ظاهر معمولی شو به خدا...

 

 

پ.ن: اون ترکیب رنگای سیاه و سرخ و آبی که زدم یه اساس داشت... هر کسی می تونه برداشت خودشو کنه

پ.ن 2: عکس شاید بی ربطه ولی مربوط به یه روز معمولی و خلوتی با پیاده رو هست...

پ.ن 3: زبان نوشته محاوره ای هست... گاهی شاید لازم باشه از محدودیت واژه های خشک و رسمی رها شد...

پ. ن آخر:) : داره بارون می باره... شُر شُر


نوشته شده در شنبه 96/11/28ساعت 10:22 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak