سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























اسفند را دوست داشت. چون مثل خودش سر به هوا بود نه تعلق خاطر به زمستان داشت و نه دلبسته ی بهار... بقول خودش یک جمهوری خودمختار بود لامذهب... چند روزی از جشن تولد سی سالگی اش می گذشت... با خود می اندیشید:

- سی چه عدد دهن پر کنی است! من دیگر از دنیای سرخوشی ام یک مرحله فراتر رفته ام، (بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:) دیگر برای خودم کسی شده ام! بزرگ شده ام. دیگر آن دختر نازک نارنجی احساساتی نیستم.

رو ترش کرد و دوباره به خودش گفت:

- «آخه مگه میشه یه دختر اسفندی رو از احساسات و رویاهاش جدا کرد».

به تصمیمی که گرفته بود پوزخندی زد و در امتداد خیابان رد شکوفه های بهاری را تا انتها نفس کشید.

این روزها ذهنش درگیر بود. درگیر یک حس بلاتکلیف.

 نمی دانست آیا باید سرنوشت خود را با دیگری تقسیم کند و برود سیِّ خودش و به فرداهای روشن لبخند بزند یا بماند و برای مادر عزیزدردانه اش مادرانگی کند. مادری که یک سال و اندی بود که روزه سکوت اختیار کرده بود، حتی شنیدن صدایش هم برایش شده بود حسرت. در این یک سال شاید به اندازه چندین سال بزرگ شده بود. زندگی اش خلاصه شده بود در اینکه صبح تا عصر برود سر کار و در راه برگشت از داروخانه ها و تجهیزات پزشکی ملزومات مادر را تهیه کند و با امید ته مانده ی این روزهایش به خانه برگردد. خواهر کوچکش می گفت کلید در را که می چرخانی امید در دلهایمان شروع به تپیدن می کند. از راه که می رسید اولین کار، بوسه های پی در پی بر دست ها و پیشانی و صورت مادر بود. یک سال بود به قول خودمانی خودش را زده بود به آن راه که تاب بیاورد آب رفتن شمع وجود مادر را. گاهی با خود می گفت:

-  «این مادر من نیست تصویری از اوست. مادر منکه از لاغری بدش می آمد. همیشه به مچ دستانم گیر می داد که اگر به عمه جانت نمی رفتی نمی شد؟ همان مادری که به قد و بالایش نازیدم آن روز که از طرف مسجد محل رفته بودیم زیارت حرم حضرت شاه عبد العظیم(ع) که چگونه مثل یک گل سرخ زیبا در بین مادرهای دیگر می درخشید. مادرم می گفت دقیقا 40 سال پیش محمدآقا(خدا بیامرز پدرشان) دستان کوچکم را گرفت و آورد زیارت حضرت شاه عبدالعظیم(ع)».

باز گویی تلنگری به افکارش خورده باشد گفت:

- «آن مادر من است. این فقط انعکاسی از روح دردآلود اوست که بین زمین و زمان همچون پرنده ای در قفس اسیر شده و خود را به در و دیوار قفس بی رحمِ زمانه می کوبد ولی توان رهایی و پرواز را از او گرفته اند».  

مادری که یک لحظه تاب ناراحتی اش را نداشت. گاهی که سرش درد می گرفت و در اصطلاح می گفت: « شمس شده ام» غروب که می شد برایش سه مرتبه سوره شمس می خواند و فوت می کرد روی خطوط پیشانی اش که دست روزگار برایش نقاشی کرده بود تا آرام می گرفت. مادری که تا چشم باز کرده بود با درد و رنج زمانه دست و پنجه نرم کرده بود و بیشتر از مادر بودن برایشان پدری کرده بود. مادری که هنوز هم تمام مردان فامیل او را نه یک شیرزن که «مرد» خطاب می کنند.

نشست روی صندلی کنار تخت و دستانش را در دستش گرفت. هر چه ملتمسانه به نگاهش خیره شد تا شاید با لبخندی رضایت خود را نشان دهد، نشد که نشد. باز هم آینده برایش مبهم شد. کتاب حیدربابا را باز کرد و از اولین بندی که آمده بود شروع کرد به خواندن:

بیر اوچایدیم بو چیرپینان یئلینن!

باغلاشایدیم داغدان آشان سئلینن!

آغلاشایدیم اوزاق دوشه ن ائلینن!

بیر گؤره یدیم آیریلیغی کیم سالدی؟!

اؤلکه میزده کیم قیریلدی کیم قالدی؟!(1)

همیشه به او می گفت بیا برایم شهریار بخوان. تو خوب می توانی ترکی بخوانی. اما هر بار که برایش می خواند ردی از غم بر نگاه مهربانش می نشست و اینجا بود که دخترک کتاب را می بست و به کناری می انداخت و مادر را در آغوش می گرفت و می گفت غصه نخور مادرجان، گذشته ها گذشته.

یک سال گذشته بود از آن روزِ... در این یک سال روزگار چه شاخ و شانه هایی که برای زندگی اش نکشیده و چه قدرت نمایی ها که نکرده بود. خودش می گفت حافظه اش یک سال است در آن یک روز گیر کرده. آن یک روز شده است مبدأ تاریخ ذهنش. هر چه هست پیش از آن روز است و روزهای پس از آن انگار دیگر در ذهنش ثبت نمی شود. روزها هی می آیند و می روند. فقط همین. کاش دست از این تکرار بی حاصل بر می داشتند. اصلا کاش روزهایی می آمدند برای نیامدن!

با تمام این تلخی ها او هنوز سرپا بود. باید می ماند و خود را به زندگی ثابت می کرد.

آن روز خواب خوبی دیده بود و سرخوش از آن خواب برخواست و آبی به صورتش پاشید و آماده رفتن شد. خواب مادرش را دیده بود که با چادر نماز گل گلی اش(2) کنارش نشسته بود و برایش لالایی عشق سر داده  و واژه های امید را برایش زمزمه کرده بود. کفش هایش را پوشید و راهی شد. نسیم خنک اسفند زیر پوستش دوید. تا جایی که توان داشت ریه هایش را از عطر گل هایی که به پیشواز بهار رفته بودند پر کرد. آن روز را به خودش قول داده بود که اجازه ندهد هیچ چیز بر صفحه روحش خش بیندازد. می خواست آن روز را برای دل خود زندگی کند. باران می بارید. برف پاک کن ها خطوطی منظم بر شیشه ماشین می کشیدند. انعکاس نور قرمز چهارراه بر قطرات باران روی شیشه می درخشید. نور قرمز جای خود را به سبز داد... ماشین از جا کنده شد... چند لحظه بعد صدای برخورد و …

.

.

.

چشمانش را به سختی از هم گشود... نوری درخشان مانع می شد که چشم هایش را بیشتر باز کند... صداهای مبهمی به گوشش می رسید... صدا هرچه نزدیک و نزدیکتر می شد... صدایی روح بخش... تصویر روبروی چشمانش نیز آرام آرام واضح شد... آری مادرش بود که دستانش را آرام روی گیسوانش می کشید... داشت به اسم صدایش می کرد... و دیگر آرزویی نداشت...

 

پ. ن (1): ای کاش می توانستم با این تند باد کوبنده پرواز کنم!ای کاش می توانستم با سیل خروشانی که از کوه به پایین می تازد درآمیزم! ای کاش می توانستم با ایل و تباری که از سرزمین خود دور شده است بگریم! تا می فهمیدم مسبب این جدایی ها و تلخیها کسیت؟!و پی می بردم که در سرزمین من چه کسی زنده است وچه کسی بار سفر بسته ؟!

پ.ن (2): مادرم تازه سر از سجده گاه معبودش در نماز مغرب برداشته بود که یک دفعه رفت...بی هیچ فریادی... با وضو... اما این خواست خدا بود که دوباره برگردد تا رنجی مضاعف را بر جان نحیفش بخرد و باز برایمان مادری کند. 

پ.ن (3): مرا ببخشید که در واژه هایم تشویش موج می زند... 

پ.ن: (4): کلیت این یادداشت برگرفته از واقعیت است.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/12/19ساعت 3:1 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak