سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























آخرش یک روز... یک ثانیه هم از عمرم که باقی مانده باشد کِز می کنم در دنج ترین گوشه ی نگاهت

و با تو می سرایم شعرِ نابِ بـ ـاران را...

یک جوری جا خشـک می کنم در مردمک چشمانت... که یکجا خشکــت بزند از این همه حضور!...

جوری که ندانی من هستم یا اشک که اینگونه بر تو می بارم...

آن وقت اگر دلت خواست مرا بیرون کنی... مرد بودی گریه کن!

آخرش یک روزی بیدار می شوم از این همه رؤیا... و همه ی کابوس ها را نقش بر آب می کنم

می شوم واقعیـتِ مطلق!... آن وقت اگر دل داشتی کمی رؤیا بباف...

برای یک روز هم که شده همه ی خودم را حبس می کنم در جذبه ی یک نیم نگاه...

آنچنان که مات بمانی از هجوم ناگهانی یک دنیا آرامِــش...

آن وقت اگر توانش را داشتی نگاهت را از من بگردان...


 


پ.ن: می شود...آخرش یک روزی... فقط و فقط اگر از قدرت آفرینش تخیل در یک اسفندی  چیزی بدانی... 


نوشته شده در جمعه 93/10/26ساعت 11:5 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak