سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























 

چشمانش را گشود

داشت اذان می داد

احساس می کرد سبک شده

شبیه گنجشگکی مشتاق پرواز

می خواست اوج بگیرد

آنقدر برود تا به خدا برسد

بر لبانش تبسمی آرام جاری بود

بر سجاده اش جای گرفت

با آنکه می دانست همه ی اینها خواب بوده..  ولی قلبش لبریز از شادی بود

نماز عشق برپا کرد... و چشمانش بر سر سجاده آرام گرفتند

.

هوا کمی روشن شده بود که پنجره را گشود... ذرات مه ناگهان بر صورتش دویدند...

نگاهی به شمعدانی های لب پنجره انداخت و با خود گفت:

شما چرا این همه خندانید

داشت می رفت

صدای کو کو شنید

برگشت و لبخندی زد و گفت:

بی قراری نکنید سلامتان را به کبوترانش خواهم رساند...

باران هم سرآسیمه آمد به بدرقه...

و پشت سرش قطراتی از محبت خویش پاشید...

قطار رفت و خیل‌ی از آرامش را با خود برد...

.

قلبش آنقدر تند می زد که کم مانده بود از سینه بزند بیرون

پاهایش سست بود

قدم هایش می لرزید

سر به زیر انداخته بود

یک آن احساس کرد دیگر توانِ قدم برداشتن ندارد

چمدان از لابلای دستانش سر خورد...

آرام آرام سرش را بالا گرفت

آنچه می دید قابل وصف نبود

دست به سینه ایستاد و بغضش شکست و زیر لب گفت:

دیدی آخر آمدم :"(


السلام علیک یا شمس الشموس و یا انیس النفوس


سلام بر تو ای امام رئــوف ای شاه طـــوس


نوشته شده در پنج شنبه 93/10/4ساعت 2:52 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak