سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























باز دوباره باران بود

باز دیوانه شده بود

دوان دوان رفت و در شر شر باران آرام گرفت

آرامشی اما از جنس آشفتگی...

نمی دانست آسمان می بارد یا چشمهایش

با هم یکی شده بودند

قلبش لبریز از سکوتی مبهم بود

در انحنای لبخند پر اشتیاقش رنگی از غم نقش بسته بود

باران بود.. اما نه آن باران اردیبهشتی که طراوتش می بخشید

این باران سرد.. کار پائیز بود...

پائیز را دوست داشت اما فقط اخم هایش نصیب آن بیچاره می شد...

می گفت دوست داشتنی که نشانش بدهی به درد جرز دیوار می خورد

وجود بارانی اش پائیز را فریاد می زد اما می گفت:

نه فقط اردیبهشت!

یک دوست داشتن لجوجانه...

هنوز پائیز می بارید...

آفتاب رفته بود...

راستی وقتی باران می بارید آفتاب کجا بود؟

شاید می خواست گم شود در باران...

شاید خسته شده بود...

می خواست سکوت کند...

 

سکوتی مبهم...


نوشته شده در سه شنبه 93/9/11ساعت 11:21 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak