• وبلاگ : در انتظـ ـارِ آفتـ ـاب
  • يادداشت : سکانسِ آخر...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 19 عمومي
  • پارسي يار : 45 علاقه ، 21 نظر

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    عزيييييزززم .... چقدر خوشحالم الان که چند روزي بيشتر به روز مادر نمونده اين دست نوشته زيبار و خوندم ... واقعا تلنگر خيلي خوبي بود واقعا ازش درس گرفتم ... که قدر مادرم رو بيشتر از پيش بدونم و بيشتر مراقبش باشم ... دست مريزاد به شخصيت اصلي قصه... اميدوارم هم زودتر عروس شه و هم بتونه از مادرش مراقبت کنه . براي مادرش و براي همه مادر ها و براي مادر خودم آرزوي سلامتي دارم .

    چقدر روان و زيبا نوشتي آفتاب جانم ... هم پاي تک تک جملاتت نفس کشيدم ... واقعا لذت بردم، فقط کاش آخرش روحش پرواز نميکرد و (صداي برخورد و...) قلمت مانا و نويسا

    پاسخ

    سلام فاطمه ي عزيزممم:) ... ببخشيد بابت تاخيرم... فداي مهربانيهات... هواشو داشته باش اندازه چشمات... شرمنده نکن... شخصيت قصه کمي دستکاري شده وگرنه زياد آدم خوبي نيست:)... ممنونم از اين دعاهاي قشنگت فاطمه جانم... لطف داري بپاي قلم شما نمي رسه قطعا:)... افتخاريه براي جملاتم همراهي تو... خوب بود که آخرش به آرزوش رسيد;) لطف و حضورت مستدام و پايدار خواهري:*