آخرش يک روز... يک ثانيه هم از عمرم که باقي مانده باشد کِز مي کنم در دنج ترين گوشه ي نگاهت
و با تو مي سرايم شعرِ نابِ بـ ـاران را...
به من يه جرات خاص رو القاء کرد که از حقارت و ذلالت دور بود .
سلام
چون در چالشي که نوشتتون درگيرش بود!
حس کردم بايد ببافد و تافته کند!:)
و لکن درگير شدم ولي فکرم بجايي نرسيد که کجا انسان بايد ببافد يا بافته شود و يا بتابد و تابيده شود....!
برود و کجا بماند و اگر ماند؛ کجا برود...!گريه و رؤيا و بقيه ش بماند...!
البته اين نوشته حقير پيچيده تر شد...!:)
چقدر عميق بود...!
زيبا بود.
آخرش روزي فدايت مي شوم...
و تو مات و مبهوت از اين همه عاشقي
خيلي زيبا بود....سلام