سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























شرقی ترین افق


  •  شرقی ترین افقم باش...  

       آنقدر شرقی که

       دست هیچ حسودی به خط ممتد مژگانت نرسد

       و از همان بالاها طلوع را فریاد کن

       بر همه ی دل خستگی ام  بتابــ...

 

  •   معلم ترینم باش

      برایم ترجمه کن... ابهام حبس شده در نگاه مه آلودت را...

      که جان به لبم آورده...

      اصلا تفسیر کن برایم شرقی بودن را...

      همین فرمول را که روزی صدها بار در گوشم زمزمه می کنی:

      نور مساوی است با چشمانِ شرقیِ تو به توان بی نهایت، برایم بشکاف...

     همان که به گمانم به شوخی می گویی: نسبیت با همه دبدبه و کبکبه اش پیش آن لنگ انداخته...

 

  • دوردست ترینم باش...

      آنقدر دووور که حتی یک آن، اندیشه ی چنگ زدن به گوشه ی پیراهنت هم،

      به ذهن هیچ رقیبی خطور نکند!

      و

      به همان اندازه دست یافتنی باش...

      برای لحظه هایی که به خیالم ندارمــ ــت...

 

  • محرم ترینم باش

      مباد که راز موهایم را برای باد سرگردانی بگویی...

      که دیگر فاشم می کنی و خود

      سرگردان کوچه های بی قراری...

      بر باد رفتگی ام را ذره ذره آه می کشی...

 

  • گیرِ کلمات آشفته ام نباش

      من خود یک پا فرهنگستان نانوشته ام...

      که تو... فقط تو...

      باید کشفم کنی...

 

پ.ن:

(1) می دزدم  //  نگاهم را  //  این روزها  //  از هرچه که نباید ببینم و می بینم  //  و روحم را خط خطی می کند  //  همین دیدن های ل ا م ذ ه ب...

(2) آرومم گاهی... با نوشتن... شاید فقط همین...


نوشته شده در شنبه 94/4/13ساعت 11:48 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

تو لبت خندیــد و

رازِ خوشبختــی

.

.

.

دو قدم شــد نزدیک

مهربانـی گل کرد...

لای گلهــای حیـاط...

همه ی هستــی

غرق در حـس دل انگیزِ تفاهـم شد...

با همین یک لبخند

دلِ تبدارِ چکاوک لرزید...

عرق شرم زپیشانیِ شبنم غلطید...

آفتابــ هم همه پرتوِ خود را... به تن سرد شقایق بخشید...

غنچه مات و مبهوت... کوچه مان شد خوشحال...

من نگاهی دیدم سرشار...

از هیاهوی غزل های پر از ابهامی...

که مرا می برد به بن بست خیال...

مثل یک رؤیا بود...

مثل دل دادن... به صدای نفسِ خیسِ یک رود...

وسط همهمه ی شادی باغی...

که به خود می بالد

از حیاتی پربار...

در همین رؤیا بود...

گوئیا یک آن...

همه ی عمق وجودم گشت فریاد... ولی.. 

 از سکوت مبهم چشمانت...

همه ام شد تنها... یک آهـــ...



پ.ن (1): قرار بود این یه پست نوستالژیک باشه.. اما خب...

پ.ن(2): این گیج نوشت ها همچنان داره به ذهنم هجوم می آره...

پ.ن(3): میشه دعا کنید... برای مادر نازنینم؟


نوشته شده در چهارشنبه 94/3/6ساعت 10:47 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

تو کجایی؟!

که ببینی...

برقِ چشمان بهار هم... تو را می خواهد

و هنوز... در تپش های زمان درگیر است...

تنِ مستِ گل سرخ...

با تو من ثانیه در ثانیه فروردینم ...

بی تو اما...

فصلِ بی برگی... چهار فصل من است...

آسمانی پرِ بغضم ...

چشم هایم... همچو یک دشت کویر... تشنه ی باران است...

مثل معصومیتِ ابر بهاری هر دم... همه ام می بارد...

قدرِ یک اروند... جذر و مد دارم من

با تو من یک افق پر ز طلوع...

غرق در روشنی و ایمانم

بی نهایت امّید... توشه ی دستانم...

به غمِ گمشده در چشم خمارت سوگند...

زندگی با تو... همهمه ای شیرین است...

برق لبخند لبانت را... قاب میگیرد مهتاب... فارغ از چشم حسودان، هر شب...

بی تو اما... گم شدن در... حجم خاکستریِ خاطره ها... کار هر روز من است...

می شوم هر لحظه... نقطه ای مبهم در سرانگشت زمان...

ذره ای سرگردان...

واهمه دارم از فردا...

باش تا آنی... پر شوم از... جرعه ای آرامش...

 

پشت این پنجره‌ها


نوشته شده در یکشنبه 94/1/30ساعت 11:33 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

آخرش یک روز... یک ثانیه هم از عمرم که باقی مانده باشد کِز می کنم در دنج ترین گوشه ی نگاهت

و با تو می سرایم شعرِ نابِ بـ ـاران را...

یک جوری جا خشـک می کنم در مردمک چشمانت... که یکجا خشکــت بزند از این همه حضور!...

جوری که ندانی من هستم یا اشک که اینگونه بر تو می بارم...

آن وقت اگر دلت خواست مرا بیرون کنی... مرد بودی گریه کن!

آخرش یک روزی بیدار می شوم از این همه رؤیا... و همه ی کابوس ها را نقش بر آب می کنم

می شوم واقعیـتِ مطلق!... آن وقت اگر دل داشتی کمی رؤیا بباف...

برای یک روز هم که شده همه ی خودم را حبس می کنم در جذبه ی یک نیم نگاه...

آنچنان که مات بمانی از هجوم ناگهانی یک دنیا آرامِــش...

آن وقت اگر توانش را داشتی نگاهت را از من بگردان...


 


پ.ن: می شود...آخرش یک روزی... فقط و فقط اگر از قدرت آفرینش تخیل در یک اسفندی  چیزی بدانی... 


نوشته شده در جمعه 93/10/26ساعت 11:5 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

 

چشمانش را گشود

داشت اذان می داد

احساس می کرد سبک شده

شبیه گنجشگکی مشتاق پرواز

می خواست اوج بگیرد

آنقدر برود تا به خدا برسد

بر لبانش تبسمی آرام جاری بود

بر سجاده اش جای گرفت

با آنکه می دانست همه ی اینها خواب بوده..  ولی قلبش لبریز از شادی بود

نماز عشق برپا کرد... و چشمانش بر سر سجاده آرام گرفتند

.

هوا کمی روشن شده بود که پنجره را گشود... ذرات مه ناگهان بر صورتش دویدند...

نگاهی به شمعدانی های لب پنجره انداخت و با خود گفت:

شما چرا این همه خندانید

داشت می رفت

صدای کو کو شنید

برگشت و لبخندی زد و گفت:

بی قراری نکنید سلامتان را به کبوترانش خواهم رساند...

باران هم سرآسیمه آمد به بدرقه...

و پشت سرش قطراتی از محبت خویش پاشید...

قطار رفت و خیل‌ی از آرامش را با خود برد...

.

قلبش آنقدر تند می زد که کم مانده بود از سینه بزند بیرون

پاهایش سست بود

قدم هایش می لرزید

سر به زیر انداخته بود

یک آن احساس کرد دیگر توانِ قدم برداشتن ندارد

چمدان از لابلای دستانش سر خورد...

آرام آرام سرش را بالا گرفت

آنچه می دید قابل وصف نبود

دست به سینه ایستاد و بغضش شکست و زیر لب گفت:

دیدی آخر آمدم :"(


السلام علیک یا شمس الشموس و یا انیس النفوس


سلام بر تو ای امام رئــوف ای شاه طـــوس


نوشته شده در پنج شنبه 93/10/4ساعت 2:52 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

باز هم آذری دیگر آمد...

 مثل همان آذرهای بی تو...

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 93/9/27ساعت 1:5 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

باز دوباره باران بود

باز دیوانه شده بود

دوان دوان رفت و در شر شر باران آرام گرفت

آرامشی اما از جنس آشفتگی...

نمی دانست آسمان می بارد یا چشمهایش

با هم یکی شده بودند

قلبش لبریز از سکوتی مبهم بود

در انحنای لبخند پر اشتیاقش رنگی از غم نقش بسته بود

باران بود.. اما نه آن باران اردیبهشتی که طراوتش می بخشید

این باران سرد.. کار پائیز بود...

پائیز را دوست داشت اما فقط اخم هایش نصیب آن بیچاره می شد...

می گفت دوست داشتنی که نشانش بدهی به درد جرز دیوار می خورد

وجود بارانی اش پائیز را فریاد می زد اما می گفت:

نه فقط اردیبهشت!

یک دوست داشتن لجوجانه...

هنوز پائیز می بارید...

آفتاب رفته بود...

راستی وقتی باران می بارید آفتاب کجا بود؟

شاید می خواست گم شود در باران...

شاید خسته شده بود...

می خواست سکوت کند...

 

سکوتی مبهم...


نوشته شده در سه شنبه 93/9/11ساعت 11:21 صبح توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak