سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























از یک زمانی به بعد...

آدمها سکوتت را بیشتر دوست دارند. آدمها خوب بلدند کاری کنند که نگاه کلماتت را از آنها بدزدی تا در پس گلویت بماسند و الفبای سکوت بر متن زندگی ات دیکته شود...

 

از یک زمانی به بعد...

دیگر نم نم باران هم حالت را خوب نمی کند. دیگر انگار نمی شود که آن آدم سابق بشوی. چنان ذره ذره دچار تغییر می شوی که حتی خودتت هم نمی فهمی .. یک آن به خودت می آیی می بینی دیگر این "خود" ت را نمی شناسی. از بس این کلمات لعنتی در گلویت حبس شده اند جز سکوت چیزی بر زبانت جاری نمی شود.

 

از یک زمان به بعد...

دیگر بر چشمانت که با آدمها حرفـ ـها داشت... مُهر سکوت می زنی. دیگر از آن پنجره های تبدار هم خبری نیست... پنجره چیزی نیست جز دو دریچه که در یک قاب، همدیگر را به آغوش فراموشی کشیده اند و زنگار خاموشی بر جانشان نشسته...

 

از یک زمانی به بعد...

قلمت دیگر یارای نوشتن ندارد... فقط باید بگذاری واژه ها بغض شوند و به گلویت چنگ بزنند و با تنهایی ات کلنجار روند... و با زبان بی زبانی به تو تلنگر بزنند که تو دیگر آن آدم سابق نیستی. گویی گوشه ای از خودت را در جایی از گذشته، در میان خاطراتی مبهم جا گذاشته ای که دیگر برگشتنی نیست...

 

آدمها خوب بلدند چطور و چه زمانی روحِ احساس را در تو بکشند و آن وقت راحت متهمت کنند به بی روح بودن... به بدقلق بودن... به سخت بودن!

 

درست در این زمان است که وجود خدا را بیشتر احساس می کنم. احساس می کنم وقتی همه پشت آدم را خالی می کنند آنجا همان نقطه ای است که به خدا می رسم و قلبا حس میکنم هوایم را دارد و راهی برایم باز کرده برای نزدیک شدن به خودش، به خودش که بی منت همراهیم می کند، بی توقع یاریم می کند، دلم را آرام و قرص می کند. خدا را شکر که خدا هست... حالا می فهمم «أ لیسَ اللهُ بکافٍ عبدَه» چه مفهومی دارد...

 

 

پ.ن: خدایا شکرت که تو هستی... تو برای بنده ات کافی هستی... و الا از بنده هایت که خیری ندیدیم...


نوشته شده در یکشنبه 95/9/7ساعت 6:0 عصر توسط در انتظارِ آفتاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak